457

457


#زندگی_بنفش 

#۴۵۷

ابروهام بالا پرید

جا خوردم

خواستم جواب بدم که یه پسر دیگه رد شد امیسا باز بلند گفت

- آقا ... خوشگل ... بیا بغلم !

نیما شاکی امیسارو تو بغلش جا به جا کرد و گفت 

- امیسا !

با تاسف اما با آرامش گفتم

- خودمو نمیدونم اما تو نه بچه داری بلدی ، نه همسر داری و نه حتی درست غیرتی شدن!

نگاهمو ازش گرفتم 

شیشه رو دادم بالا و به رو به رو خیره شدم

میدونستم یه دعوای بزرگ داریم

اما واقعا از این بد دهنی های یهویی نیما خسته شده بودم

نیما امیسا رو گذاشت رو صندلی ماشینش

خودشم اومد نشست و گفت 

- اینا جیه به بچه یاد میدی! 

لحنش عصبی و کلافه بود

اما من آروم جواب دادم

- وقتی منطق نداری باهات حرف نمیزنم

برگشت سمتمو گفت 

- منطق ؟ چه منطقی ؟ بچه دو سالش نشده به پسرا میگه خوشگلی بیا بغلم ! اینارو از کجا یاد گرفته ؟

نتونستم نخندم 

زدم زیر خنده 

اشکم از خنده در اومد 

نمیتونستم جلو خودمو بگیرم 

نیما شاکی گفت

- چرا میخندی

اشکم رو پاک کردم و گفتم

- نیما ! نیما... وای نیما ... واقعا به نظرت من بهش یاد دادم به پسرا بگه خوشگلی بیا بغلم ! 

بهش نگاه کردم

مشکوک نگاهم کرد

دوبارا گفتم

- راستشو بگو الان به نظرت من اینو به امیسا یاد دادم ؟

- پس از کجا یاد گرفته

با تاسف براش سر تکون دادم و گفتم

- خوب گوش کن آقا نیما ... گوش کن و دفعه بعد ... قشنگ قبل حرف زدن امروزو تو ذهنت یاد آوری کن 

نیما اخمش تو هم رفت و گفتم

- امیسا تو ماشین کلافه شده بود 

منم شیشه رو دادم پائین 

بهش آدم هارو نشون دادم

یه مرد مسن رد شد گفتم آقا رو ببین رد شد انیسا گفت آقا آقا 

یه خانم رد شد گفتم خانم ببین چه چادر خوشگلی داره

امیسا گفت خوشگلی داره

یه گربه رد شد گفتم پیشی رو ببین 

خودت میدونی دیگه پیشی میبینه میگه بیا بغلم . 

بعد این پسره رد شد 

من هیچی نگفتم که یه وقت پر رو نشه 

اما امیسا هرچی تکرار کرده بودو گفت ! 

تازه هم اومد سمت ما که تو رسیدی

نمیرسیدی هم جوابشو میدادم ! 

اما این آخرین بارت باشه چنین قضاوت جیپ و داغونی در مورد من کردی .

حرفم تموم شد 

رومو ازش گرفتم 

نیما مکث کرد

نفسشو با حرص بیرون دادو گفت

- میتونستی از اول نگی امیسا داشت پسر بازی میکرد

خواستم جواب بدم که آقا مجتبی زد به شیشه ماشین

Report Page