455

455


۴۵۵

مها نگران به من اشاره کرد برم پیشش.

آروم بلنو شدمو به سمتش رفتم

با صدایی که فقط خودمون بشنویم گفت 

- تو برگه های طلسم رو بر داشتی؟

- نه ! من گذاشتم رو اوپن ...

- لعنتی پس البرز برداشته

بیشتر از مها کلافه شدم

میخواستم جلب توجه نکنم

برای همین برگه هارو روی میز گذاشتم بمونه 

وگرنه با خودم میاوردم.

من به این طلسم نیاز دارم

مها در جریان بود من هادس رو دیدم

براش همه چیو گفته بودم

مها برعکس ویهان سعی نمیکرد منو از تصمیمم منصرف کنه

برای همین دوست داشتم بهش بگم چی تو سرمه.

اینجوری خیلی کمکم بود

مثل همین الان

ویهان و پسرا اومدن سمت ما

مها آروم گفت 

- پیداش میکنیم نگران نباش

لبخندی به ویهان زد و گفت 

- همیشه انقدر سحر خیز هستن ؟

ویهان آروم خندید

با شیطنت به من نگاه کرد و گفت

- نه اما متخصص بیدار شدن بی موقع هستن

خنده ام رو خوردم و آروم پائین رفتیم

میز صبحانه آماده بود 

اما خبری از البرز نبود

رو به مها گفتم

- پس البرز کجاست ؟

 با سر به پنجره اشاره کرد

تازه متوجه شدم البرز رو تراسه

در حال بحث با دو مرد غریبه بود

ویهان گفت

- ما بهتره زودتر برگردیم جوارم

شوکه نگاهش کردم و گفتم

- الان ؟

ابروهاش بالا پریدو گفت 

- بعد صبحانه دیگه ! مگه مشکلی هست ؟ 

به مها نگاه کردم

من باید برگه های طلسم فراخوانی پیدا میکردم

مها سریع گفت

- نه ... هنوز قضیه هادس حل نشده کجا برین ؟ 

از حرفش چشم هام گرد شد 

هادس! 

قرار بود فعلا اینو به کسی نگیم.

حداقل تا وقتی که تصنیم نگرفتیم چکار کنیم.

از حرف مها ویهان مشکوک نگا۶ش بین ما چرخید و گفت 

- قضیه هادس چیه دیگه؟

زود گفتم

- هادس نه! پرسفونه! اشتباه لپی بود 

مها هم به سرعت گفت

- آره همون عمون اشتباه گفتم .

ویهان مشکوک تر شد و گفت

- قضیه چیه؟ چیو مخفی میکنین شما دخترا ؟ 

خودمو ریلکس نشون دادمو گفتم 

- دقیقا چی میخوای بگی ویهان ؟

دوباره هر دو خیره شدیم به هم و ویهان گفت 

- قضیه هادس چیه؟ 

با صدای در و ورود البرز نگاهم از ویهان گرفتم 

اما سنگینی نگاه ویهانو روی خودم حس میکردم .

البرز اومد داخل و گفت

- ببخشید من باید برم  

مها نگران گفت 

- چی شده؟

- مسائل عادی گله 

به ویهان نگاه کردو گفت 

- میخوای با من بیای؟

- ممنون ما باید برگردیم 

سکوت شد 

به مها نگاه کردم . دو راهی بدی بود. نمیدونستم بگم یا نگم‌

البرز گفت 

- مطمئنی ؟ هنوز کلی همفکری هست که میتونیم با هم انجام بدیم .

مها گفت 

- با هم بهتر کارو پیش میبریم ویهان کاش بمونین.

ویهان به من نگاه کرد

خیلی جدی و تا حدودی ناراحت گفت

- با هم ؟ منظورتون خودتون دوتاست از باهم ؟

سکوت کرد

البرز پرسید

- باز چیزی شده ؟ 

ویهان از سر میز بلند شد اما قبل از اینکه چیزی بگه خودم سریع گفتم

- شما که نبودین... من هادس رو دیدم 

سکوت شد .

سکوت سنگین .

منتظر بودم ویهان بشینه 

اما نقسشو با حرص بیرون داد

به سمت در خونه رفت 

رفتنشو نگاه کردم

اما برنگشت سمت من

در خونه رو باز کرد تا بره بیرون و پشت به ما گفت 

- من اصلا نمیفهمم نقشم اینجا چیه؟! تو میفهمی البرز؟

از خونه رفت بیرون و صدار در تو سرم پیچید 

حس بدی داشتم 

البرز آروم گفت

- ال آی ... این آخرین فرصته اگه الان درستش نکنی این رابطه و اعتماد دیگه هرگز درست نمیشه


سلام دوستان. اینم لینک رمان نگاه که گفته بودین دوباره بزارم 👇

https://t.me/falomah/64534

Report Page