454

454

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

✍Sara✍:

#پارت_۴۵۴

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


راستش انتظار داشتم ایمان مثل تمام صبح های گذشته و طبق اون روال معمول شده صبح زود از خواب بیدار بشه و بره سرکار ولی هنوزم لخت و عریون کنار من دراز کشبده بود....

خودم فکرمیکردم شاید چون خسته ی رابطه های دیشب یکم واسش دل کندن از سخت...

خمیازه ای کشیدم...نگاهی بهدساعت انداختم و چون دوست نداشتم دیرش بشه با صدای خش دار شده ای گفنم:

-ایمان مگه نمیخوای بری سر کار؟

دستشو تو موهاش کشید و بعد پرسید:

-چطور مگه !؟

-ساعت هشت شده....

به پهلو چرخبد...دستشو دور بدنم انداخت و بعد گفت:

-چیه نکنه دوست داری نباشم پیشت....

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:

-کله صبحی خل و چل شدی...!؟ خودت میدونی که چقدر دلم میخواد پیشم بمونی....

انگار که بخواد سر به سرم بزاره گفت:

-چرا دروغ میگی گربه ؟؟ اگه دلت نمیخواست نمیگفتی بلندبشم برم....

چشم غره ای بهش رفتم و بعد با لحن شوخی گفتم:

-تو خجالت نمیکشی تو روز روشن تهمت ناروا میرنی!؟

کاملا جدی و جوری که باخودم به شک افتادم گفت:

-خودت چی!؟ خجالت نمیکشی تو روز روشن دروغ دزدی میکنی؟

متحیر پرسیدم:

-عه ایمان من چی دزدیدم !؟

قیافه امو که دید بلند بلند شروع کرد خندیدن ...بعد محکم بغلم کرد و اول چندبار پشت سرهم لپمو ماچ کرد و بعد جواب داد:

-دل منو ...دل منو دزدیدی!

درحالی که احساس میکردم بخاطر حلقه ی ت دستاش دارم له و لورده میشم گفتم:

-خیلی بدجنسی که اینقدر سر به سرم میراری....من گناه دارم....

سرشو تو گردنم فرو برد و با بو کردن عطر تنم گفت:

-هوووووم....قربون تو برم من دردونه جاااان.....

چشمامو بستم تا از این صبح دل انگیز نهایت لذتو ببرم....

صبحی که از ته دلم برای همه آرزوش میکردم...اینکه صبح وقتی چشماتونو وا میکنید بغل دستتون کسی دراز باشه که قلبتون شدیدا براش میتپه.....

اون بوسم میکرد و من با چشمای بسته از اون بوسه های شیرین لذت میبردم....

اما یهو چشمامو وا کردم...دستامو از دور کردنش آزاد کردم و بعد نسبتا غصه دار گفتم:

-اگه نمیخوای بازم هی نق بزنم و بگم دلم برات تنگ میشه زودتر برو سرکار چون من از همین حالا غصه ام گرفته که تو میخوای بری....با لبخند گفت:

-کی گفته من قراره برم!؟؟

اولش فکر کردم داره شوخی میکنه ولی بعد نه....خونسردی و بیخیالیش هم از اول مشکوک بود....آخه هر صبح این موقع اصلا خونه نبود....پرسیدم:

-نمیری اداره !؟؟؟ جون یاسی راستشو بگو....

-نه نمیرم....

خواب از سرم پرید....خیمه زدم رو تن لختش و بعد پشت سرهم لباشو بوسیدمو گفتم:

-یعنی پیشم می مونی...!؟

جفت دستاشو روی کمر لختم کشید و گفت:

-ببینم مگه نگفتی دوست داری بری ماه عسل!؟

تند تند سرمو تکون دادمو گفتم:

-خب آره....

-پس بدون که جور شد...

ناباورانه گفتم:

-درووووغ میگی!؟؟؟؟

خندید:

-دروغ نمیگم....بلند شو وسیاه هارو جمع کن بریم....

تا اینو گفت از شوق زیاد دستامو بهم کوبیدمو گفتم:

-وااااای آی جوووونم......چقدر خوشحالم کردی ایمان....عااااشقتم...

-منم عزیزم...منم عاشقتم.....

با ذوق از تخت پریدم پایین و داد زدم:

-الان همه چی رو جمع میکنم....ای جوووونم...

خوشحالیم بخاطر بودن درکنار ایمان بود و بس....دلم میخواست همه اش با اون باشم...فقط با اون....

Report Page