453

453


453

سیاوش گوشیشو چک کردو گفت 

- رضاست 

فقط سر تکون دادم چون دهنم خشک و تلخ بود

انگار دادگاه خودم بود

چشم هامو بستمو به حرف سیاوش گوش دادم که گفت 

- ال... سلام رضا جا... چه خبر ؟ جدا ؟ خودتم داخل بودی ؟ اوه ... شهادت ؟ همتون ؟ لعنتی ... اگه بودم اگه بودم ... هووووف ...

سکوت سیاوش طولانی شد 

سرمو بلند کردم 

دیدم گوشی کنار گوششه وخیره به منه 

لب زدم چی شد؟

فقط بهم سر تکون دادو تو گوشی گفت 

- مرسی... لطف کردی خبر دادی

فهمیدم خبر خوبی نیست 

وگرنه حداقل یه لبخند میزد 

همین موقع گارسون اومد سفارشمونو بگیره 

تو صندلیم فرو رفتمو سیاوش گوشی رو قطع کرد 

رو به گارسون گفت

- ممنون. ما باید بریم 

با این حرف بهم اشاره کرد بلند شم

بلند شدمو رفتیم سمت لابی و گفتم 

- حالا چکار میکنیم ؟

سیاوش گفت

- تو چی دوست داری؟

- نمیدونم... تا ابد که نمیشه اینجا بمونیم .

سیاوش سوالی نگاهم کردو گفت 

- منظورت چیه ؟

حالا این من بودم که گیج شده بودم

سیاوش به لابی من گفت 

- میخوام وسایلمو از امانات تحویل بگیرم 

لابی من سری تکون دادو گفت 

- ماشین بگیرم براتون برای فرودگاه ؟

منتظر بودم سیاوش بگه نه اتاق میخوایم 

اما سیاوش گفت 

- بله ممنون میشم ...

با چشم های گرد نگاهش کردم که گفت 

- دوست داری بممونیم ؟

با تردید گفتم 

- سبحانی محکوم شد؟

سیاوش سر تکون دادو گفت 

- اگه نشده بود من اینجوری بودم ؟

بلند خندیدم

با تمام وجود خندیدم 

لیلا... لیلا ... اون عوضی محکوم شد دختر ...


اگر دوست دارین رمان های واقعی دیگه رو هم #رایگان بخونین عضویت تو این کانالو بهتون پیشنهاد میدم👇👇👇

https://t.me/falomah/64534



Report Page