45

45


رفتم عقب چسبیدم به صندلی دستمو توهوا تکون دادم و گفتم

+...دلت خوشها یزدان دیگه چیزی برای از دست دادن یا بدست اوردت وجود نداره اینطوری برای هردومون بهتره و بیشترازاین اذیت نمیشیم 

خم شد روی میزو گفت

-...تمیتونی یه نفره تصمیم بگیری 

منم مثل خودش گفتم

+...میتونم و میگیرم 

کیفمو برداشتم و بلند شدم 

اومدم اینجا تا همه چیو راحت تموم کنیم اما حالا داشتم باهاش چونه میزدم 

از پلها رفتم پایین 

اصلا برنگشتم پشت سرم تا ببینم داره میاد یانه 

رفتم توپارکینگ 

سوییچمو بیرون آوردم و همین لحظه بازوم از پشت کشیده شد 

عصبی چند قدم رفتم عقب و گفتم

+...به من دست نزن 

دستاشو برد بالا و گفت خیله خب فقط اینو بدون من بی خیالت نمیشم 

زیر لب گفتم برو بابا و سوار ماشین شدم 

اعصابمو خورد میکرد....

هم از دستش عصبانی بودم 

هم نسبت بعش حس عذاب وجدان شدم 

ولی در عین حال خیلی دوسش داشتم ولی نه اون مدلی که اون منو دوست داشت 

کاش بیخیاله من میشد 

انقدر کلافه بودم که نمیتونستم رانندگی کنم 

ماشینو زدم کنار 

سرمو روی فرمون گذاشتم و چند تا نفس عمیق کشیدم

باید با یکی حرف میزدم 

در مورد خودم 

یزدان 

دیلا 

وگرنه دیوونه میشدم

مغزم گنجایش این حجم درگیری رو نداشت 

همه چیم قاطی شده بود 

یه فکرم پیش دیلا بود 

یه فکرم پیش یزدان 

دیلا فرار میکرد و نمیذاشت بهش نزدیک شم 

یزدان ول کن نبود و بیخیال نمیشد 

خدایا خودت یه راهی بذار جلوی پام...

ماشینو روشن کردم و راه افتادم و مستقیم رفتم خونه

رفتم داخل و با دیدن مامانوبابا که هردوشون خونه بودن باتعجب رفتم داخل 

یلحظه دلم ریخت و نگران شدم نکنه چیزی شده !

Report Page