#45

#45


داستان از دید هیراب

آتوسا موهاشو چلوند و دماغشو بالا کشید

«خیلی سردته؟»

آتوسا سرشو به نشونه نه تکون داد

«اونقدام سرد نیست!»

باشه‌ای گفتم و دستشو گرفتم و کمکش کردم از جاش پا شه

دوتایی راه افتادیم سمت حوضچه

همه تقریبا اونجا جمع شده بودن

با آتوسا از بین جمعیت رد شدیم و جلوتر وایسادیم

همه حالت دایره جمع شده بودن دور حوضچه و ما تقریبا واسط وایساده بودیم

به جمعیت نگاهی کردم و با صدای بلند جوری که همه بشنون گفتم

«بعد از کلی سال که خیلی اذیت شدیم و مقاومت کردیم بالاخره امروز دیگه آزاد شدیم... بالاخره موفق شدیم بعد از هزاران سال اهریمنی که همه جا رو داشت فتح میکرد شکست بدیم..‌‌.موفق شدیم بکشیمش...و هیچکدوم اینا بدون کمک های آتوسا امکان پذیر نبود!!»

همه نگاه‌ها به سمت آتوسا چرخید و من برگشتم سمتش

میشد خیلی راحت توی چهره‌اش خجالت رو دید...طوری که موهاشو داد پشت گوشش و لبشو گاز گرفت

دستاشو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم

«و همه ما ازت ممنونیم که کنارمون موندی!!»

صدای دست زدن و جیغ و سوت توی محوطه پیچید و پری ها پودر های رنگارنگی که مثل فشفشه بودن رو توی هوا پخش کردن

آتوسا اشک تو چشماش جمع شده بود و آروم میخندید

یکی از دستاشو ول کردم و دست دیگشو همچنان تو دستم نگه داشتم

چرخیدم سمت جمعیت و رو به محافظایی که برای کمک اومده بودن گفتم

«و از شما دوستای وفادارم ممنونم که اومدین اینجا و کنار ما جنگیدین!! تا ابدیت ازتون ممنونم!!»

و یه بار دیگه صدای خنده و خوشحالی توی محوطه پیچید...

بعد از حرفام محافظ ها داشتن آماده میشدن که برگردن به منطقه خودشون

دست آتوسا رو هنوز نگه داشته بودم

بهش نگاه کردم و آروم گفتم

«ازت ممنونم...»

لبخندی زد و با خجالت دستی تو موهاش کشید

«لازم نیست انقد ازم تشکر کنی...من فقط کاری که بایدُ انجام دادم...»

«نه بخاطر اون موضوع نه...!»

«پس واسه چی؟»

«بخاطر اینکه هنوزم اینجایی...!»

آتوسا بدون هیچ حرفی بهم خیره شد و منم فقط نگاش کردم

بابت کاری که دیروز انجام دادم هنوز یکم گیجم که کار درستی کردم یا نه...اما خوشحالم که اون اینجاس...اینجا کنارم وایساده و بهم نگاه می‌کنه...لبخند میزنه... می‌خنده...من واقعا خوشحالم که اون اینجاس!

«هی زیبای خفته میتونی بعدا هم حرفای قشنگ بزنی!!!»

صدای بردیا منو از افکارم بیرون آورد

آتوسا سریع نگاهشو ازم گرفت و پایینو نگاه کرد

چرخیدم سمت بردیا ولی دست آتوسا رو ول نکردم

«چی شده؟!»

«واقعا دوست نداشتم صحنه به اون زیبایی رو خراب کنم ولی باید به زیبای خفته عزیزم اطلاع میدادم که دارم میرم!»

دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم که به حرفاش و لقبی که تازگی واسم گذاشته نخندم

آروم دست آتوسا رو ول کردم و رفتم سمتش بغلش کردم

«به این زودی میری؟»

«آره باید برگردم.‌‌..منطقم نیاز به محافظت داره!»

ازش جدا شدم و بردیا دستشو رو شونم گذاشت

«ازت ممنونم که اومدی... واقعا نمیدونم اگه شماها کمکم نمی‌کردین چی میشد!»

«کاری که خیلی وقت پیش باید میکردم رو کردم...!»

بردیا نگاهی به آتوسا انداخت و نیشخندی زد

«اون دختر خوبیه مراقبش باش...البته خیلی حرف میزنه و سوال میپرسه الان که بهش فکر میکنم زیادم خوب نیست!»

آروم خندیدم و بردیا هم خندید

«مراقب باش... امیدوارم الهه یکم باهات مهربون تر باشه...!»

«ممنونم ولی این چیزی نیست که بخواد اتفاق بیوفته خودتم می‌دونی!»

بردیا دستی تو موهاش کشید

«اره میدونم...اما بازم امیدوارم!»

بردیا به آتوسا نگاهی کرد و با صدای بلند گفت که بشنوه

«مراقب خودت و زیبای خفته باش...امیدوارم بازم مجبور نشی از زیر آب درش بیاری!!»

آتوسا لبخندی زد و سری تکون داد

«من دیگه برم...امیدوارم بازم به این زودیا همدیگرو ببینیم!»

«منم همینطور!»

بردیا کمی ازم فاصله گرفت و دستاشو تو هوا چرخوند و یه پورتال سبز رنگ درست کرد

همه موجوداتی که باهاش اومده بودن وارد پورتال شدن و بردیا آخر همه رفت تو پورتال

قبل از رفتن واسمون دست تکون داد و وارد پورتال شد و بعد از چند ثانیه پورتال ناپدید شد!

دستی تو موهام کشیدم و برگشتم پیش آتوسا

«اونو خیلی وقته میشناسی؟»

«آره خیلی وقته...!»

آتوسا سری تکون داد و با لبه لباسش بازی کرد

«میگم...میشه منو برگردونی خونه؟ میترسم متوجه نبودم شن و نگرانم بشن!»

«نگران نباش زمان واسه اونجا دیرتر از اینجا میگذره... الان برت میگردونم!»

«لی‌لی رو صدا می‌کنی؟»

«میخوای باهاش خداحافظی کنی؟»

«مگه اون نباید پورتال درست کنه؟»

«نه لازم نیست...من سنگمو دارم الان دیگه میتونم خودم این کارو کنم...نکنه یادت رفته!»

آتوسا ابروهاشو داد بالا

«آره یادم نبود!!»

«خب میخوای با لی‌لی خداحافظی کنی؟»

«از طرف من ازش خداحافظی کن الان یکم عجله دارم باید زودتر برگردم!»

باشه‌ای گفتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم

دستامو تو هوا دایره وار چرخوندم و پورتال آبی رنگ شکل گرفت

آتوسا چند قدم به پورتال نزدیک شد و بهم نگاه کرد

«خب...بعدا بازم همو میبینیم؟»

«آره هروقت که بخوای!»

لبخندی زد سری تکون داد

«خب من دیگه برم...»

«مراقب خودت باش!!»

«توهم همین طور!»

آتوسا کمی بهم نگاه کرد و بعد از چند ثانیه یهو اومد جلو و گونمو بوسید و بدون هیچ حرفی سریع وارد پورتال شد و ناپدید شد و من متعجب فقط رفتنشو نگاه کردم

چند بار پلک زدم و دور و برمو نگاه کردم و چند تا پری رو دیدم که پشت سرم داشتن آروم میخندیدن!

پری های فوضول!

لبخندی زدم و رفتم سمت دریاچه...

___________________________________

T.me/royashiriiin

Report Page