45
#پارت۴۵
#قلبیبرایعاشقی
چشمام گرد شد:من؟؟؟
سرشو تکون داد : اهوم اسم تورو میبردن!
دستی به چونه م کشیدم و اب دهنمو پر صدا قورت دادم
_خب دیگه چی فهمیدی؟؟
شونه ایی بالا انداختم : نه والا
و بعد از کنارم رد شد ... بدجور کنجکاور شده بودم و دلم میخواست بدونم سرچی دعواشون شده
ولی کسی خبری نداشت بهم بده! فضای خونه رو دوست نداشتم از پله ها پایین رفتم و با سرعت به سمت در حرکت کردم.
( آسکی )
هرچقدر به استاد زنگ میزدم جواب نمیداد... نگرانش شده بودم برای همین براش پیام ارسال کردم
" استاد سلام کجایید؟؟ نگرانتون شدم!"
پیامو براش فرستادم که سارا با خنده گفت
_چیه نگران استادت هستی؟؟
نگاهش کردم : تو از کجا فهمیدی؟
شونه ایی بالا انداخت : از قیافه ت
نفسمو کلافه بیرون دادم که خودشو پرت کرد تو تخت و همین طور که با موهای کوتاه بنفشش بازی میکرد
و ادامسشو تو دهنش میچرخوند مرموز نگاهم کرد
_چیه؟؟
_این رئیس شرکتت خیلی خوبه!
چشم غره ایی بهش رفتم و رو مبل نشستم
_خب که چی؟؟
_منو بهش معرفی کن!
ابرویی بالا انداختم : که چی بشه؟!
شونه ایی بالا انداخت : خودت نمیدونی!
بیخیال شونه ایی بالا انداختم: هیچ کس نمیتونه اون مردو تحمل کنه
از بس که بی احساسه!
سرده
مغروره
اصلا خیلی زیاد یه جوریه!
فقط...
به اینجا که رسیدم سکوت کردم و نگاهمو به نقطه ی نامعلومی دوختم
_فقط چی؟!
_فقط خیلی بهم احساس ارامش میده نمیدونم چرا...