خلاصه‌ی چهل‌وپنجمین جلسه‌ی حلقه خاکستر

خلاصه‌ی چهل‌وپنجمین جلسه‌ی حلقه خاکستر


اولیای مُرده اثر سیدنی شرمن(سلف پرتره)


زن نارسیسیست

گاهی ادعا شده که نارسیسیسم رفتار اساسی هر زنی است، اما نارسیسیسم نوعی روند از خودبیگانگی بسیار مشخصی است: «من» به مثابه هدفی مطلق مطرح شده است و نفس در آن از خود می‌گریزد. به عقیده دوبووار آنچه واقعیت دارد این است که موقعیت‌ها، زن را بیش از مرد به آن فرا می‌خوانند که به خود روی آورد و خود را وقف عشق به خودش کند.

زن در خلال وظیفه‌هایش به مثابه همسر، مادر، زن خانه‌دار، در ویژگی فردی‌اش به رسمیت شناخته نمی‌شود و نمی‌تواند در خلال طرح‌ها و هدف‌ها به خود تحقق ببخشد. مردی که دست به اقدام می‌زند، لزوماً با خود مواجه می‌شود. زنی که عامل موثر نیست، فردی جداافتاده است و برای خودش اهمیت فراوان قائل می‌شود، زیرا هیچ چیز با اهمیتی در دسترسش قرار داده نشده است. آموزش زن او را تشویق می‌کند که به طور کامل در پیکرش از خود بیگانه شود. بلوغ، این پیکر را به مثابه منفعل و مطلوب بر او آشکار می‌کند.

اتفاق می‌افتد که زن در لذت تنهایی، به یک نفس مردانه و یک شئ زنانه تقسیم می‌شود. این تقسیم همزمان به دیگری و شئ فقط در رویا صورت می‌گیرد. در مورد کودکْ عروسک به این رویا جنبه‌ی مادی می‌بخشد.

زیبایی مردانه نشان تعالی است اما زیبایی زنانه دارای حالت انفعال حلولی(immanence) است و فقط برای متوقف کردن نگاه ساخته شده است. مرد خود را با فعالیت و ذهنیت احساس می‌کند و این را می‌خواهد؛ او خود را در تصوی ثابت بازنمی‌شناسد. درواقع پیکر مرد به مثابه موضوع لذت در نظرش آشکار نمی‌شود. زن چون خود را شئ می‌داند و خود را به شئ بدل می‌کند، به راستی می‌پندارد که خود را در آینه می‌بیند؛ بازتاب که انفعالی و معین است، با تحسین خود، با میل خود به خصلت‌های بدون حس و حرکتی که مشاهده می‌کند، جان می‌بخشد.

زن نارسیسیست در آن واحد هم راهبه و هم بت است. او خدایی است که خود را نظاره می‌کند. خدا شدن عبارت از تحقق بخشیدن به ترکیب غیرممکن لنفسه و فی‌نفسه است. به عقیده دوبووار، این دسته از زن‌ها فقط بابت اینکه چیزی از تن هستند که وجود دارد، به هیجان می‌آیند. خصلت‌های نوعی خود را نیز واحد جاذبه‌های فردی می‌کنند. در چهره یا پیکرشان، ویژگی تاثیرگذاری خواهند یافت؛ آنها فقط از اینکه خود را زن می‌یابند، احساس زیبایی می‌کنند.

آینه یگانه وسیله‌ی تکثیر نیست. در گفت‌وگوی درونی، هرکس می‌تواند برادری توأم برای خود بیافریند. زن که بخش اعظم روز تنها است و از کارهای خانه ملول می‌شود، این مجال را دارد که در رویا، چهره‌ی خاص خود را بسازد. او زندگی محتمل خود را به صورت سرنوشتی درمی‌آرود و در این سرنوشت دستکاری‌هایی می‌کند.

زن‌ها حسرت دوران کودکی را حفظ می‌کنند. در آن ایام در عین حال که از لذت شادی‌های استقلال بهره‌مند می‌شدند، از حمایت بزرگسالان نیز نفع می‌بردند. در حالی که اکنون به طور ناقص تحت حمایت عشق و ازدواج به خدمتکار یا شئ بدل شده‌اند. رنج مضاعف زن‌ها از این جهت است که در عمومیت فرو غلتیده‌اند. در کودکی او خود را غیرقابل مقایسه با دیگران و یگانه می‌یافته است. زن بر موجود انسانی که خود او بوده، حسرت می‌برد و می‌کوشد که در اعماق وجودش این کودک مرده را بیابد.

در ادامه دوبووار مثال‌هایی از سسیل سورل، مادام دونوای و نقلی از استکل می‌آورد و اضافه می‌کند که وقتی زیبایی و سعادت نباشد، زن برای خود شخصیتی قربانی برخواهد گزید. ویژگی مشترک مثال‌های فوق این بوده که آنها خود را ادراک نشده می‌یابند. اطرافیانشان ویژگی‌های فردی آنها را به رسمیت نمی‌شناسند. آنها این جهل و بی‌تفاوتی دیگری را با این فکر که رازی را در خود زندانی می‌کنند، به نحو مثبت بیان می‌دارند. قهرمان زنی که مورد علاقه‌ی زن نارسیسیت است به سبب آنکه نمی‌تواند به خود تحقق ببخشد، جز فردی خیالی نیست. و این اصل پنهان نوعی نیرو و فضیلت است که مانند قوه محرقه نامشخص است. زن به سبب آن که در اقدام روزانه‌اش قادر به بیان منظور خود نیست، احساس می‌کند رمز و رازی غیرقابل بیان در او خانه کرده است. زن غنای پذیرفته شده از این گنجینه‌های ناشناخته را لزوم قهرمان‌های تراژدی که سرنوشتی بر آنها حکم می‌راند، در نظر می‌گیرد. سراسر زندگی او به درامی‌مقدس بدل می‌شود.

سخاوت زن نارسیسیست برای او مفید است. او در چشمان ستاینده‌ی دیگری، بهتر از آینه می‌تواند همزاد خود را در میان‌هاله‌ای از افتخار مشاهده کند. وقتی نظاره‌گران خوشایندی نباشند، در حضور پزشکی یا روان‌کاوی دریچه دل را می‌گشاید و یا به کف‌بین‌ها و غیبگوها مراجعه می‌کند.

زن عاشق، منِ خودش را از یاد می‌برد؛ اما بسیاری از زن‌ها به دلیل اینکه هرگز نمی‌توانند خود را فراموش کنند، از دست یافتن به عشق واقعی ناتوانند. آنها صحنه‌ای وسیع‌تر را بر محیط خصوصی اتاق خواب ترجیح می‌دهند و اهمیتی که زندگی اجتماعی برایشان پیدا می‌کند ناشی از همین است. برای شخص آنها، تا حد امکان، بیشترین مخاطب‌ها لازمند. آرایش، گفت‌و‌گو، تاحدود زیادی میل به خودنمایی انسان را ارضا می‌کند. اما زن نارسیسیست جاه‌طلب می‌خواهد که به نحوی نادرتر و متنوع‌تر خود را به نمایش بگذارد. به خصوص چون از زندگی خود نمایشی می‌سازد که در مقابل تشویق‌های تماشاگران قرار داده شده است، از اینکه در صحنه ظاهر شود، لذت می‌برد.اگر موقعیت‌ها به زن نارسیسیست اجازه دهند، هیچ چیز عمیق‌تر از اینکه خود را آشکارا وقف تئاتر کند، ارضایش نمی‌کند. زن به علت اینکه نمی‌تواند دست به اقدام بزند، جانشین‌های اقدام و عمل را ابداع می‌کند؛ برای بعضی از زن‌ها تئاتر جانشین ممتاز عمل است. بازیگر می‌تواند هدف‌های بسیار متفاوتی داشته باشد که برای بعضی زن‌ها این هدف عبارت از پیروزی نارسیسیسم آنهاست.

زن نارسیسیست لجوج، به سبب این که نمی‌تواند خود را تفویض کند، در هنر، همچنان که در عشق، محدود خواهد بود. این نقص در تمام فعالیت‌های او خود را محسوس خواهد کرد و تمام راه‌هایی که می‌توانند به افتخار منتهی شوند، او را وسوسه می‌کنند. زن‌ها از کار در حیطه‌هایی مانند ادبیات، نقاشی و مجسمه‌سازی که کارآموزی جدی و سخت می‌طلبند و کار در تنهایی را ایجاب می‌کنند، انصراف می‌دهند. یکی از نقص‌هایی که بر بسیاری از زنان نویسنده سنگینی می‌کند، نوعی خوشایندی نسبت به خویشتن که به صداقتشان صدمه می‌زند و آنها را محدود می‌کند و کاهش می‌دهد.

بسیاری از زن‌ها که توانایی به رخ کشیدن احساس برتری خود را ندارند، از طریق طرح‌های آزاد، ارزش فردی خود را مورد هدف قرار نمی‌دهند؛ بلکه می‌خواهند ارزش‌های ساخته و پرداخته‌ای را منضم به خود کنند؛ از این رو به مردانی دارای نفوذ و افتخار روی می‌آوردند. اینجا منظور زن‌هایی است که از میل ذهنی اهمیت داشتن جان می‌گیرند و دارای هیچ‌گونه هدف عینی نیستند و توقع دارند که تعالی دیگری را دست‌آموز خود کنند.

از ده نفر بیمار مبتلا به توهم محبوب بودن، نه نفر زن هستند. چیزی که آنها در عاشق خیالی خود می‌جویند، تجلیل از نارسیسیسم خودشان است. توهم محبوب بودن می‌تواند در خلال ناراحتی‌های روانی گوناگون آشکار شود اما محتوای آن پیوسته همان است. زن مبتلا به این حالت، بر اثر عشق مردی دارای ارزش فراوان که ناگهان محسور جاذبه‌های او شده است، در حالی که زن از او هیچ انتظاری ندارد، غرق افتخار و روشنایی می‌شود و مرد احساس‌های خود را به طور غیرمستقیم ولی آمرانه بر او آشکار می‌کند. این رابطه گاهی آرمانی باقی می‌ماند و گاهی شکل جنسی به خود می‌گیرد.

زن نارسیسیست نمی‌تواند بپذیرد که دیگری با شور و هوس به او توجه نداشته باشد؛ اگر دلیل قطعی داشته باشد که مورد پرستش نیست، بلافاصله حدس می‌زند که مورد تنفر قرار دارد. ناکامی‌ها این فکر را که او دارای اهمیت است در او تقویت می‌کند و به آسانی به جنون خودبزرگ بینی یا هذیان آزاربینی که سیمای وارونه این جنون است، می‌لغزد. او مرکز دنیای خودش است و جز خودش جهانی دیگر نمی‌شناسد، مرکز مطلق دنیا می‌شود.

کمدی نارسیسیستی به زیان زندگی واقعی جریان می‌یابد؛ شخصیت خیالی، تحسین و ستاش مخاطبان خیالی را می‌طلبد؛ زنی که طعمه‌ی منِ خودش است، تمام تسلطی را که بر دنیای واقعی دارد از دست می‌دهد، در بند آن نیست که کمترین ارتباط واقعی با دیگری برقرار کند. تناقض رفتار زن نارسیسیست در این است که می‌خواهد دنیایی که به نظرش فاقد هرگونه ارزش است، برای او ارزش قایل شود.

زن نارسیسیست از قبول این که بتوانند او را به نوعی جز به گونه‌ای که خودش می‌نمایاند ببینند، سرباز می‌زند و این توجیه کننده این نکته است که او خیلی کم موفق می‌شود در مورد خود داوری کند. چیزی که نتواند با خود تطبیق دهد، با او بیگانه می‌ماند. از افزایش تجربه‌ها لذت می‌برد؛ اما ناتوان از آن است که خود را تفویض کند، و احساس‌ها و هیجاناتش ساختگی می‌مانند. زن نارسیسیست با وانهادن خود در همزاد خالی‌اش خود را نابود می‌کند و خاطرات و رفتارش ثابت و یکنواخت می‌شود.

تنهایی‌اش مانند تنهایی هر انسان دیگری احساس می‌شود. از این رو به جز در صورت ایجاد تغییر، او محکوم به آن است که بی وقفه از خود به سوی توده، به سوی هیاهو و دیگری بگریزد. او خود را وقف محدودترین بردگی‌ها می‌کند؛ آزادی را تکیه‌گاه قرار نمی‌دهد و از خود شئ می‌سازد که در دنیا و در ضمیرهای بیگانه، در خطر است. آراستن بت تن که آسیب‌پذیری و انحطاط آن در طول زمان، اجتناب‌ناپذیر است، اقدامی‌است که به بهای گزافی تمام می‌شود.

در حقیقت زن نارسیسیست نیز مانند روسپی وابسته است. اگر از تسلط مردی واحد بگریزد و این کار را با پذیرفتن افکار عمومی‌ انجام دهد، این رشته که او را به دیگری پیوند می‌دهد، متضمن تقابل مبادله نیست. زن نارسیسیست به رغم غرور سطحی‌اش، خود را مورد تهدید احساس می‌کند و از همین رو نگران، زودخشم، حساس و در کمین است. هرچه پیرتر می‌شود با اضطراب بیشتری به دنبال مدح‌ها و موفقیت‌ها می‌گردد و بیشتر در اطراف خود به وجود توطئه‌ها گمان می‌برد.

زن نارسیسیست، گمراه و در تاریکی سوءنیت فرو می‌رود و بالاخره غالباً در اطراف خود هذیانی پارانوییک می‌سازد. گفته‌ی «کسی که می‌خواهد زندگی‌اش را نجات دهد، آن را از دست می‌دهد» به نحو غریبی در مورد او صدق می‌کند.


زن عاشق

واژه عشق برای هر دو جنس معنای یکسانی ندارد. این یکی از منشأهای سوءتفاهم‌هایی است که دوجنس را از هم جدا می‌کند. 

بایرون گفته: در زندگی مرد، عشق چیزی بیش از سرگرمی نیست، اما برای زن، زندگی به شمار می‌رود. 

نیچه: آنچه زن از عشق درک می‌کند فقط ازخودگذشتگی نیست، هدیه کامل جسم و جان، بدون قید و شرط است، بدون رعایت و ملاحظه. اگر مردی زنی را دوست داشته باشد همین نوع عشق را از او می‌خواهد اما چنین احساسی را برای خود نمی‌خواهد و اگر مردی همین نیاز واگذاری کامل را احساس کند به عقیده من مرد نیست. 

مردها در پرشورترین عشق هم هرگز کاملا کناره‌گیری نمی‌کنند، حتی اگر در برابر معشوق به زانو دربیایند بازهم آرزویشان تصاحب او و به خود منضم کردن او است. مرد در دل زندگی خود چون نفس مسلط باقی می‌ماند، زنِ مورد علاقه جز ارزشی در میان سایر ارزشها نیست، مردها می‌خواهند او را جزیی از هستیِ خود کنند نه آنکه تمام هستی خود را در اون غرق کنند. 

سسیل سوواژ: زنی که دوست می.دارد باید شخصیت خود را از یاد ببرد. این قانون طبیعت است. زن بدون اربابی وجود ندارد، دسته گل پرپری است. 

اما در حقیقت پای قانونی طبیعی در میان نیست، اختلاف موقعیت است که در برداشتی که مرد و زن از عشق دارند انعکاس می‌یابد. 

فردی که نفس است  می‌کوشد تسلط خود را بر دنیا گسترش دهد. 

فردی که خودش است جاه‌طلب است. 

اگر دارای ذوق و سلیقه سخاوتمند تعالی باشد  دست به اقدام می‌زند 

موجود غیر اصلی نمی‌تواند مطلق را در ذهنیت خود کشف کند. 

موجودی که به حالیت اختصاص یافته در کارهایش نمی‌تواند به خود تحقق بخشد. 

زن که در دایره عمل نسبی زندانی است  از همان بدو تولد وقف مرد شده است و عادت کرده در وجود او فرمانروایی ببیند که به زن اجازه داده نشده خود را با او برابر ببیند؛ پس برای زن مفر دیگری نمی‌ماند جز اینکه جسم و جان خود را در کسی که به مثابه مطلق و اصلی نشان داده شده گم کند. 

حالا که او به هر صورت محکوم به وابستگی است - به جای اینکه از خودکامگان (پدرمادر-شوهر-حامی) فرمان برد ترجیح می دهد به خدایی خدمت کند و بردگی را چون آزادی با شور و حرارت برمی‌گزیند. - می‌کوشد بپذیرد شی غیراصلی است و با این پذیرفتن می‌کوشد بر آن غلبه کند. - از مرد مورد علاقه حداکثر تجلیل را به عمل آورده او را چون ارزش و واقعیت عالی مطرح خواهد کرد و در برابر او محو و نابود خواهد شد. - برای او عشق به مذهب بدل می‌شود. 

دختر نوجوان در آغاز می‌خواهد با نرها یکی شود اما وقتی انصراف حاصل کند، درصدد برمی‌آید که محبوب یکی از آنها شود و از این طریق در مردانگی آنها شرکت جوید. چیزی او را اغوا می‌کند فردیت این مرد یا مرد دیگر نیست، او عاشق مرد به طور کلی است.  

البته لازم است مرد به همان طبقه و نژاد زن تعلق داشته باشد، مرد برای آنکه نیمه خدایی باشد لازم است ابتدا انسان باشد. (مرد بومی در نظر دختر افسر مستعمراتی، انسان نیست. اگر دختر خود را به کهتر تفویض کند یعنی در صدد منحط کردن خود است و خود را لایق عشق نمی‌پندارد.) 

دختر به دنبال مردی می‌گردد که برتری مردانه او آشکار باشد. ارزش مردانه در نظرش با نیروی جسمانی، ثروت، ظرافت، فرهنگ هوش اقتدار موقعیت اجتماعی و اونیفرم نظامی آشکار می‌شود. (درمی‌یابد که برخی افراد جنس برگزیده به نحوی اندوهناک موجوداتی محتمل و زمینی هستند اما نسبت به آنها پیشداوری مساعدی دارد که بعدها موجب سرخوردگی و اشک و آه او می‌شود.) 

خودمانی شدن، بوسه و دربرگیری‌های جسمانی اغلب اعتبار مرد را در نظر زن فرومی‌ریزد اما گاهی هم عشق از همانها زاده می‌شود و مردی که بی‌اهمیت بود چون زن از نظر جنسی تحت تسلطش قرار دارد مورد تجلیل قرار می‌گیرد. 

اما غالبا زن موفق نمی‌شود هیچ یک از مردانی را که می‌شناسد به خدایی بدل کند پس عشق در زندگی اغلب زنان جایگاهی کم‌اهمیت‌تر از شوهر فرزندان خانواده لذتها، رفت و آمدها، خودنمایی، میل جنسی مهمتر هستند. 

عشق آنچنانی کار زنانی است که خیلی جوان نیستند و طعم تنهایی یا ناکامی را چشیده‌اند و خود را تسلیم این امید می‌کنند و زندگی هیچ هدفی بهشان عرضه نمی‌کند و به اقدام با ارزشی نمی‌توانند دست بزنند پس برایشان مفری جز عشق نمی‌ماند. 

حتی اگر راه اقدامی هم بر زنان گشوده باشد باز راه عشق به نظر زنها جذابتر است چون بر عهده گرفتن اقدام زندگی کاری اضظراب‌آور است. 

مرد را در بزرگسالی هم مانند کودکی مجبود می‌کنند در دشوارترین ولی مطمئن‌ترین راه قدم بگذارد اما زن را همیشه وسوسه کرده‌اند در سراشیبی آسان طلبی بغلطد و به خوشبختی برسد نه اینکه به سود خودش مبارزه کند. 

روانکاوان می‌گویند زن در معشوقش دنبال تصویر پدرش می‌گردد اما در واقع زن خواهان، دوباره زنده کردن موقعیتی است که کودک است و در پناه دیگران آرامش دارد. دیدیم که بسیاری زنان از بزرگسال شدن رنج برده‌اند، ادای کودکان را در می آورند یا در رفتار و آرایش خود به کودکی خود ادامه دهند، دوباره کودک شدن در آغوش مرد آنها را ارضا می‌کند. 

زن رویای فنا در معشوق را می‌پرورد تا آن بت از این طریق هم وجود فنا شده‌ی زن را و هم کل هستی را که در تسلط دارد به اون بدهد. بسیاری زنها خود را تسلیم عشق نمی‌کنند مگر اینکه علاقه دریافت دارند در واقع زن از دریچه چشم مرد درباره خود به رویا پرداخته است. بالاخره اجازه پیدا کرده در خلال عشق خود را دوست بدارد. 

عشق داروی ظهوری است که نگاتیو بی‌ارزش به صورت تصویری با‌ارزش آشکار می‌کند. به یاری عشق تمام چیزهای متعلق به زن از احتمال گریخته و به ضرورت بدل می‌شوند، او هدیه‌ای با ارزش در پیش پای خدا می‌شود. 

به همین علت است مردانی که در ارضای خودپسندی زنانه تبحر دارند حتی اگر زیبا نباشند سوداهایی برخواهند انگیخت. 

فقط در عشق است که زن می‌تواند اروتیسم و نارسیسیم خود را آشتی دهد. خود را به شیء تبدیل کردن با حس خودپرستی زن تباین داشت و از این رو سردمزاجی برمی‌گزید اما در نظر زن عاشق، محبت و تحسینِ مرد، این پستیِ را منسوخ می‌کند. 

زن باید خیلی بی‌اعتنا و مغرور باشد که رابطه جنسی را یک مبادله لذت دوطرفه در نظر بگیرد، اغلب آنرا یک شکست در نظر می‌گیرد که فقط تحسین و ستایش طرف مقابل می‌تواند آن را خنثی کند. زن مانند یک مسیحی که زنان را می‌پذیرد پیکر مرد محبوب را می‌پذیرد.  

گاهی تصور می‌شود که این میل به فنا به مازوخیسم منجر می‌شود اما تنها زمانی که توان از مازوخیسم یاد کرد که ضمیر نفس متوجه من برتر می‌شود تا آن را در وضع حقارت باری ببیند در حالیکه در اینجا زن عاشق از حدود خود فرارتر می رود تا به وساطت فردی دیگر بی پایان شود. حرفی پیش‌پاافتاده و ظاهرا حقیقی است که زن روسپی از کتک خوردن از مرد احساس غرور می‌کند اما فکر تحقیر شدن نیست که او را به هیجان می‌آورد بلکه فکر زور و قدرت و سلطه مردی که زن وابسته اوست که چنین می‌کند. زن دوست دارد ببیند مردش با نر دیگری نیز بدرفتاری می‌کند و غالبا او را به رقابت‌های خطرناک بر می‌انگیزد. 

هدف غایی عشق انسانی عبارت از یکی شدن با مرد محبوب است، خدمت کردن به او کافی نیست زن می‌کوشد او شود، دنیای خود را رها می‌کند تا در حالیت به ویرانه‌ای بدل شود و در دنیای مردش زندگی می‌کند. سعادتش در این است که مردش او را بخشی از وجود خود بداند، وقتی مرد می‌گوید ما، زن در اعتبار و حکمرانی او شریک است. 

اما این سعادت افتخارآمیز پایدار نیست، هیچ مردی خدا نیست. عذاب‌های زن شروع می‌شود. عشق واقعای نقص‌ها و محدودیت‌های معشوق را می‌پذیرد اما عشق بت‌پرستانه مرد را ارزی مطلق می‌خواهد. کشف نقطه ضعف‌ها موجب سرخوردگی دلخراشی می‌شود. خدای سقوط کرده مرد نیست بلکه یک شیاد است. ضعف خستگی گرسنگی یا تشنگی او موجب غیظ زن شده و او را در حدی پایین‌تر از خود قرار می‌دهد. خدا نباید به خواب رود اگر بخوابد به خاک تبدیل شده و زن غرق در عدم می‌شود. شوالیه اگر به دنبال جریان تازه‌ای برود اهانت کرده و اگر کنار پای خانم بخوابد مورد تحقیرش قرار می‌گیرد. 

یکی از نفرین‌هایی که بر زن عاشق سنگینی می‌کند این است که می‌خواهد خود را به طور کامل ببخشد اما مرد هم باید این هدیه را بپذیرد، ابتدا زن عاشق از اینکه میل معشوق را برآورد خوشوقت می‌شده اما بعد مثل مامور آتش نشانی که به سبب عشق به حرفه‌اش همه جا حریق می‌افروزد می‌کوشد این میل را برانگیزد تا بتواند آنرا فروبنشاند اگر نتواند خود را تحقیر شده و بیفایده می‌پندارد. در واقع معشوق را با لطف هایش خفه می‌کند. 

میل مردانه به همان نسبت که آمر است زودگذر هم هست، این میل به محض آنکه ارضا شد تقریبا زود می‌میرد در حالیکه اغلب پس از عشق است که زن زندانی او می‌شود. او با سوءنیت، میل را به جای عشق، تحریک را به جای میل و عشق را به جای مذهب می‌گیرد. هر زن عاشق کم و بیش دارای اختلال روانی است . رفتار مرد در نظر زن عاشق غیرعادی و معمایی جلوه می‌کند او مردی دارای ناراحتی عصبی سادیک مازوخیست بی‌ثبات یا ترسو جلوه می‌کند.  

زن به محض اینکه احساس کند مورد علاقه قرار ندارد حسود می‌شود. در هر نگاهی که مردش به زنی دیگر بی‌افکند تمام سرنوشت زن در معرض خطر قرار می‌گیرد زیرا زن تمام وجودش را در مردش وانهاده است. زنی که به چشم طمع به او نگریسته شود بلافاصله به شی مطلوب بدل می‌شود و زن عاشق باز خاک رس معمولی می‌شود و این او را خشمگین می‌کند چون همه چیزش را عشق به دست آورده ممکن است بلافاصله همه چیزش را از دست بدهد. 

زنی که گمگشته در دریای تحسین و ستایش از خود غافل مانده به محض احساس تهدید دوباره به فکر خود می‌افتد، آرایش، رسیدن به خانه، حفظ ظاهر و نبرد. زن تسخیر شده و تهیدست معشوق را به غیظ در می‌آورد، این زن آزادی‌ای را که او را فریبنده می‌کرده از دست داده است، مرد در او انعکاس خود را می‌یافته اما اگر بازتاب کامل و دقیق خود را بیابد ملول می‌شود. اگر زن به خود بیاید و آزادی خود را از نو آشکار کند باز طناز می‌شود و توجه معشوق دل‌زده را جلب می‌کند اما مرز باریکی آنرا از بی‌تفاوتی جدا می‌کند، ممکن است مرد آنرا به بی‌وفایی تعبیر کرده و روگردان شود.  

زن عاشق محتاط می‌کوشد معشوق را با رشته‌هایی محکم نظیر فرزند یا ازدواج به خود متصل کند تا تضمینی در مورد آینده بیابد. اما اگر تن به چنین تجارتی داد دیگر واجد ارزش نام عاشقی نخواهد بود.  

قطع رابطه ممکن است عمیقا بر مرد اثر بگذارد اما بالاخره او زندگی مردانه خود را که باید بگذراند دارد اما زن وانهاده شده دیگر هیچ است. دنیایی را که به خودش تعلق داشته رها کرد تا بسوزد و خاکستر شود و به وطن تازه‌ای که ناگاه هم از آن رانده می‌شود کوچ کند. خارج از وجود مردش چگونه زندگی‌ای را شروع کند؟ به هذیان‌ها پناه می‌برد، یا به صومعه یا بعضا جز مردن کاری برایش نمی‌ماند. اگر هنوز جوان باشد شاید درمان پذیرد، عشق درمانش خواهد کرد. ناکامی عشق مطلق آزمونی بارور نیست مگر آنکه زن قادر باشد دوباره اختیار خود را به دست گیرد.  

عشق واقعی باید بر اساس شناسایی متقابل دو آزادی بیان شود. در آن صورت هریک از دو عاشق خود را به مثابه خود و نیز به مثابه دیگری احساس خواهند کرد. هیچ‌کدام از تعالی خود دست برنخواهند داشت. هیچ‌کدام خود را مثله نخواهند کرد. هردو با هم خود را در دنیای ارزش ها و هدف ها آشکار خواهد کرد. برای هرکدام عشق در حکم آشکار کردن خود از طریق اهدای خود و غنی کردن جهان خواهند بود. 

ژرژ گوسدورف: عشق با بیرون کشیدن ما از خودمان ما را بر خود آشکار می‌کند. ما با تماس با کسی که بیگانه با ما و مکمل ما است خود را آشکار می‌کند. عشق چون شناخت، در همان چشم‌اندازی که همواره در آن زندگی کرده‌ایم، آسمان‌های تازه‌ای بر ما آشکار می‌کند. این همان راز بزرگ است، دنیا دیگر است و من دیگرم. و من تنها نیستم که این را می‌دانم. حتی بهتر از این، کسی این را به من آموخته است بنابراین در شناختی که مرد از خود می‌یابد زن سهم لازم و بزرگی دارد.  

مردان از سر رقابت اعلام داشته‌اند که عشق برای زن عبارت از کمال‌پذیری‌های او است. 

نیچه: زنی که در مقام زن عشق می‌ورزد عمیق تر از این نمی تواند زن باشد. 

بالزاک: در مرتبه عالی، زندگی مرد افتخار است و زندگی زن عشق است. زن همسنگ مرد نیست مگر اینکه از زندگی خود پیشکشی دائمی بسازد، همچنان که زندگی مرد اقدام و عملی دایمی است.  

اما اینها فریبی بی‌رحمانه است. مردها به هیچ وجه در بند پذیرفتن پیزی که زن عرضه می‌کند نیستند، مرد نه نیاز به فداکاری بی‌قیدوشرطی که می‌طلبد دارد و نه به عشق بت‌پرستانه‌ای که خودپسندی‌اش را ارضا می‌کند. مرد آنها را نمی‌پذیرد مگر به این شرط که توقع رفتار متقابلی از او نرود.  

مرد برای زن موعظه می‌کند که ببخشد اما این هدیه‌های بیهوده‌ی زن او را به ستوه می‌آورد.   

روزی که برای زن امکان داشته باشد که با "قدرت" نه ضعف، برای "یافتن خود" نه به منظور گریز از خود، برای "آشکار کردن خود" نه برای کناره‌گیری، دوست داشه باشد آنوقت عشق برایش مانند عشق مرد، منبع زندگی خواهد بود نه خطر کشنده. تا آن زمان عشق در سیمای او نفرینی رقت‌انگیز خواهد بود.


زن عارف

عشق برای زن به مثابه والاترین میل طبیعی او در نظر گرفته می‌شود و هنگامی‌که زن آن را متوجه مردی می‌کند، در وجود او به دنبال خدا می‌گردد. اگر موقعیت‌ها‌‌ عشق انسانی را بر او منع کنند و اگر زن سرخورده و یا پرتوقع باشد، پرستش الوهیت در خود خدا را بر خواهد گزید. 

به نسبت مردان، زنانی که خود را به دست سرمستی‌ها‌‌ی آسمان می‌سپارند، بسیار بیشترند و تجربیاتشان هم به نحوی غریب دارای نهاد عاطفی است. دوبووار دلایل این امر را بدین شکل بر می‌شمارد:

1- زن عادت کرده که به زانو درآمده زندگی کند و انتظار دارد نجاتش از آسمان بر او فرود آید.

2- زن برای آن که حضور را در کنار خود حس کند، نیازی به دیدن و لمس کردن ندارد. برای زن عاشق این موضوع مطرح است که وجود محتمل خود را با پیوند دادن به کل نجات دهد.

3- در بسیاری از زنان پارسا این ابهام درهم و برهم بین خدا و مرد وجود دارد. برای مثال کشیش، حرف‌ها‌‌ی زن توبه کار را با گوش‌ها‌‌ی جسمانی خود می‌شنود ولی در نگاهی که او را احاطه می‌کند، برقی غیرطبیعی می‌درخشد. او مردی خدایی، خدایی حاضر در ظاهر مردی است.

4- چیزی که زن عارف به نحوی غیرمشخص به دنبال یافتن آن است، منبع والای ارزش‌ها‌‌ست. واسطه ی نر گاهی برای او مفید است اما لازم نیست.

5- زن به خوبی واقعیت را از بازی تمییز نمی‌دهد. عمل را از رفتار جادویی و شئ را از امر تخیلی تشخیص نمی‌دهد و به نحوی غریب استعداد دارد که غیبیتی را در خلال جسم خود حاضر جلوه دهد.

6- زن عرفان و هذیانِ محبوب دانستن خود را، یکی می‌انگارد. این زن احساس می‌کند که از طریق عشق موجودی صاحب سلطه، ابتکار رابطه‌ی عاشقانه را به دست می‌گیرد، به نحوی پرشورتر از محبوب عشق می‌ورزد و احساس‌ها‌‌یش را با نشانه‌ها‌‌ی قطعی اما پنهان ابراز می‌دارد. او حسود است و در صورتی که فاقد تب و تاب باشد، به غیظ می‌آید و او را تنبیه می‌کند.

7- زن در عشق الهی به دنبال تجلیل از نارسیسیسم خودش است. دوبووار در نقل قولی این موضوع را روشن می‌کند: «چونان زن عاشق، هیچ چیز مرا آنقدر بدبخت و بینوا نمی‌کند که کسی را نداشته باشم که به نحوی خاص و علاقه‌مند به آنچه در من می‌گذرد، به من توجه کند.»

8- زن برگزیده نمی‌تواند به اظهاراتی پرشور و سوزان که از آسمان بر او نازل شده، با شور و هیجان پاسخ ندهد.

9- خداوندگار معمولاً به شکل و سیمای شوهر بر زن آشکار می‌شود. گاهی غرق در افتخار خیره‌کننده و سلطه‌گر بر او لباس عروس می‌پوشاند و گاه دارای تن است. مانند حلقه‌ی نامزدی که عیسی به کاترین داد. حلقه‌ای نامریی که کاترین همیشه به دست داشت. حلقه گوشی که با ختنه از عیسی گرفته بود.

در احساس‌ها‌‌یی که زن عارف وقف خداوندگار می‌کند، جسم هم کم وبیش دارای سهم است. گاه از سر تقدس ادعا می‌شود که فقرِ زبان زن عارف را ناگزیر می‌کند که کلمات عاشقانه را به عاریت بگیرد اما او برای عرضه کردن خود به خداوند همان رفتارهایی را در پیش می‌گیرد که بخواهد خود را به مردی عرضه کند. پیکر هرگز علت تجربه‌ها‌‌ی ذهنی نیست. زیرا جسم در پس سیمای عینی خود همان ذهن است. ذهن رفتارهای خود را در یگانگی وجودش تجربه می‌کند. در آغاز میل جنسیِ به اعتراف در نیامده‌ای که سیمای عشق الهی به خود بگیرد، وجود ندارد. دوبووار می‌گوید: «ترز قدیس با یک حرکت در صدد بر می‌آید که با خداوندگار پیوند برقرار کند و ضمناً به تجربه‌ی این پیوند در جسم خود نیز می‌پردازد. ارزش تجربه‌ی عرفانی نه بر اساس طریقه‌ی آزموده شدن ذهنی آن، بلکه بر دامنه‌ی عینی آن سنجیده می‌شود».

اغلب زنان عارف به این که خود را به صورت انفعالی به دست خدا بسپارند اکتفا نمی‌کنند. بلکه فعالانه به این اقدام که با تباهی تن، خود را فنا کنند، دست می‌زنند. رفتار زن در قبال پیکرش دوگانه است. در خلال تحقیر و رنج آن را به صورت افتخار در می‌آورد. در هنگام زایمان که وجودش را دوپاره می‌کند، قهرمانی می‌آفریند و یا مثلاً با بلعیدن استفراغ و اسهال پاداشی از خدا دریافت می‌کند.

خلسه، اوهام، گفتگو با خداوندگار، این تجربه‌ی درونی برای بعضی زن‌ها‌‌ کافی است. بعضی دیگر نیاز ارتباط با دنیا از خلال اعمال را احساس می‌کنند. پیوند عمل با سیر و سلوک دو شکل بسیار متفاوت به خود می‌گیرد: اول آنهایی که خوب می‌دانند چه هدف‌ها‌‌یی به خود عرضه می‌کنند و وسیله‌ها‌‌ی رسیدن به آن را ابداع می‌کنند. کار رویای آن‌ها‌‌ فقط این است که به یقین‌ها‌‌یشان سیمای عینی بدهد؛ و دوم آن‌ها‌‌یی که در مورد کارها و وظایفشان خیلی به وضوح علم ندارند. بلکه برایشان کافی است که کاری بکنند.

کافی است زنی احساس کند ویژگی آمیخته به تقدس به خود گرفته است و مأموریتی به او محول شده است، آنگاه به تبلیغ نظریه‌ها‌‌ی نامطمئن می‌پردازد و این امر به او اجازه می‌دهد تا از طریق اعضای اجتماعی که به آن‌ها‌‌ الهام می‌دهد، در مورد تکثیر شخصیت خود عمل کند.

Report Page