45
...کلیدداری ؟
+...اره فکر کنم
کیفمو باز کردم و کلیدو از داخلش بیرون اوردم
-...ببخشیددیگه نمیتونم تعارفت کنم بیای داخل
+...مشکلی نیست
-...ممنون بابت امشب شب بخیر
+...ممنون از خودت که تنهام نذاشتی
-...شب بخیر
با دانیال دست دادم و از ماشین پیاده شدم درو اروم باز کردم برای دانیال دست تکون
دادم و رفتم داخل
همه ی المپا خاموش بودن
کفشمو اروم بیرون اوردم ورفتم داخل
بی صدا درو بستم و خواستم برم سمت پلها که یکی صدام کرد
از ترس پریدم باال و دستمو روی قلبم گذلشتم
صلواتی فرستادم و المپو روشن کردم
+مامان اینجا چیکار میکنی
چراانقدردیر اومدی ؟
+....اون سمت شهربودیم تارسیدیم دیر شد
-...خیله خب فردا اگه بابات پرسید بگو دوازده وو نیم رسیدم خونه نگی تا دو بیرون
بودیا
+...باشه مامان توام برو بخواب
باهم از پلهااومدیم باال در اتاق و باز کردم و وارد شدم مامان هم پشت سرم اومد
-...چخبر تعریف کن
+...سالمتی رفتیم کافه یکی ازدوستای دانیال با دوستاش اشنا شدم همین
-....جای دیگه نرفتین ؟
+...نه کجا بریم دیگه
-...گردنت چیشده ببینم
برگشتم سمت اینه و به گردنم نگاه کردم
+..چیزی نیست که مامان
-...سایه افتاده بود یلحظه فکر کردم زخم شده
+....نه چیزی نیست
-...من برم بخوابم شب بخیر
برای خرید فایل کامل رمان صحرا به قیمت ۱۵تومان میتونید به آیدی زیر پیام بدین
💛❤💗💚💜💙