#45

#45


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت45


*حسام(ارباب)*



نیم نگاهی به صورت غرق خوابش انداختم.

لباشو جمع کرده بود و عمیق به خواب رفت بود.مظلومیت و معصومیت چهره اش باعث شد بی اختیار بگم:


_کاش به جای سلما تو سر راهم قرار میگرفتی.!


با بوقی که پشت سرم خورد به خودم اومدم و شوک زده به جلو خیره شدم‌.

چه مرگم بود؟

با عصبانیت محکم روی فرمون زدم و گفتم:


_ چرا انقدر به یه برده اهمیت میدی حسام؟ چی تو فکرته پسر؟؟ چی تو فکرته...


اخمام حسابی توی هم رفته بود و بقیه راهو سریع تر از اون چه فکر میکردم رفتیم.


توی پمپ بنزین ایستادم و نگاهمو دوباره به سمت ریما برگردوندم


چشماشو باز کرده بود و بهم نگاه میکرد.لبخند ملایمی زد و خواست حرف بزنه که با همون لحن تند بهش توپیدم:


_ زود پیاده شو


منم سریع پیاده شدم و یه سیگار روشن کردم.

نگاهمو به طرف ریما چرخوندم. گنگ و با بهت پیاده شد و گیج به اطرافش نگاه میکرد.

با دیدن پسری کنارش ایستاده بود و داشت حرف میزد خونم به جوش اومد و با خشم به سمتشون رفتم

ریما تا منو دید خواست حرفی بزنه که مچ دستشو گرفتم و محکم کشیدم .

با حرص و دندون های کلید شده غریدم:

_ نمیتونی اون دهنتو باز کنی و از من بپرسی اون سرویس لامصب کجاست که از بقیه میپرسی؟؟ هآان؟؟؟


با تعجب نگاهم کرد و بی تفاوت گفت:

_ خب فرقی نمیکنه که .یه سوال میخواستم بکنم


عصبی خواستم سرش داد بزنم که مردی که کنار ماشین ایستاده بود بلند گفت:


_ باک ماشین پر شد اقا بیایید جا به جا کنید


زیر لب بهش تشر زدم:


_ شانست گرفت و این یارو به دادت رسید و گرنه بد به حالت میشد که جواب منو میدی

ولی منتظر تنبیهت بمون که ببین چیکارت میکنم


ترسیده نگام کرد و دستشو از دستم کشید و سریع به سمت سرویس بهداشتی دوید.

Report Page