45

45


رمان #دختر_بد


قسمت چهل و پنجم

حوصله ی شوخی ندارم و وقتی مقابل درمانگاه توقف می کنه حرف آخرم رو می زنم.

-سعی نکن بهم نزدیک بشی یا تحت تاثیرم قرار بدی، من دیگه برنمی گردم پیشت...

سریع پیاده می شم و در ماشینش رو محکم می کوبم. سریع سمت پله ها می رم ولی هنوز چند پله نرفتم صداش تنمو می لرزونه.

-اگه به خاطر حماقت من رفتی، به خاطر جبران منم برمی گردی، یعنی برت می گردونم...

تعلل لحظه ایم پاهامو سست کرده ولی کوتاه نمیام و سریع داخل درمانگاه می رم. ساعت کاری تموم شده و فقط باید لوازم درمانگاهو داخل اتاق بذارم و برم. شیفت تغییر کرده و دیگه رعنا نیست، به خانم شیفت شب سلام می دم و به اتاقم می رم. لحظه ای میشینم و پیامای گوشیمو چک می کنم تا امیر وقت برای رفتن داشته باشه.

تو پیامای گروه درمانگاه همه از سورپرایز شوی امشب حرف می زنن و امیر هم بلافاصله پیامش داخل گروه میاد.

-هرکی میره بیاد، من بیرون درمانگاه منتظرم.

دلم نمی خواد باهاش برم و منم پیام می ذارم.

-ممنون، با دوست پسرم میرم!

بلافاصله روی خصوصیم پیامش میاد.

-تو غلط می کنی! باهاش حرف بزن و تکلیفت رو مشخص کن من خیلی آدم صبوری نیستم، می دونی که؟

جوابی ندارم و مسدودش می کنم ولی حرفاش حرف حسابه و سریع شماره ی پارسا رو می گیرم.

باید ته و توی رفتارا و دروغاش رو در بیارم. تماسم رو وصل می کنه و انگار نه انگار که می خواد دروغ تحویلم بده، حرف می زنه.

-سلام عشقم!

گوشه ی لبمو از حرص می جوم.

-سلام پارسا جان، کجایی؟ نمیای دنبالم؟

مکث می کنه و حدس می زنم از محیطی که داخلش بود، فاصله می گیره.

-نه عزیزم، تاکسی بگیر و برو، شرمنده یادم رفت بهت بگم، اومدم سر پروژه، فراموش کردم.

بی اختیار از مسخره شدنم پوزخند می زنم.

-پروژه ی چی؟

بازم مکث می کنه و انگار از سوالم تعجب کرده باشه، مردد جواب می ده.

-تعمیر و نوسازی چندتا مغازه از یه پاساژه، غرب جزیره!

آدرس رو درست میگه ولی می دونم چنین پروژه ای در دستور کارش نیست.

صدای بچه ای میاد و پسوندش صدای هیس گفتن آرومی از یه زن که همون دختر خاله است.

حق با امیر بود، نباید برای وقت دیگه ای می گذاشتم. همون جا باید جلو می رفتم و جایگاهمو تو زندگی پارسا مشخص می کردم.

می دونم مجرده و قبل از ورود این دخترخاله چیزی برای مخفی کردن از هم نداشتیم ولی اومدنش و ملاقاتای مکرر و دروغاش، جای کنار اومدن و بی خیالی ندارند. اون بچه این وسط کیه؟

شاید اگه عشق اول همدیگه نبودن بازم جای گذشت داشت ولی اصلا نمی تونم ندید بگیرم.

درمونده و مستاصل از درمانگاه بیرون میرم تا بلکه با شوی امشب حال و هوام عوض بشه، سمت خیابون اصلی میرم تا تاکسی بگیرم ولی نرسیده متوجه میشم ماشینی آهسته پشت سرم در حرکته، می چرخم و نگاش می کنم، امیر برام دست تکون میده و سرشو از شیشه بیرون میاره.

-بریم می رسونمت، اونا داشتن مغازه می چیدن احتمالا تا نیمه های شب با همن!

حرفاش نمک دارن، می پاشن روی زخمی که نمی دونم کی چرکین شده و داره عذابم می ده.

شدم نیِ تو نیزار که با کوچک ترین نسیمی مسیر نگاهم عوض میشه. دلم برای امیر تنگ و تنگ تر شده و حسرت خراب شدن رابطه ام با پارسا رو دارم. 

همین طور امیرِ لبخند به لب رو نگاه می کنم و از ذهنم می گذره اگه با پارسا به هم بزنم، می تونم مثل سابق با امیر باشم؟ نه؛ من آدم این روابط نیستم. از اولم اشتباه کردم...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page