445

445

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۴۱

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


آخرای عروس بود و مهمونها یکی یکی میومدن پیشمون و بعداز گفتن تبریک خداحافظی میکردن و می رفتن ....

همکارای ایمان که خیلی هم زیاد بودن جز اولین نفراتی بودی که تبریک گفتن و رفتن....

وقتی امیرعلی دور و ورم بود تبدیل میشدم به یه عروس با وقار و وقتی ازم دور میشد با سمیه و بقیه دوستام حسابی ورجه وورجه میکردم....

اما دیگه اون اواخر هیچ انرژی ای واسم نمونده بود و هی مدام خمیازه میکشیدم...

خیلی خسته شده بودم....دلم میخواست زودتر برم خونه اول تورم رو دربیارم وبعد صورتمو بشورمو بعد هم یه دوش بگیرمو روزم رو کامل بخوابم....

به به!  که با همین تصور خستگی رو تحمل میکردم!

رو کردم سمت ایمان و پرسیدم:

-ایمان ساعت چند !؟؟؟

 مچ دستش رو بالا آورد..نگاهی به ساعت انداخت و با کمی خستگی جواب داد:

-سه و نیم صبح...

متحیر گفتم:

-واقعااااا !؟

-اهوووم....

لب و لوچه امو آویزون کردمو گفتم:

-وای ایمان....کی میشه بریم خونمون من رو تخت دراز بکشم یه دل سیر بخوابم.....!؟

لبخندی معنی دار زد و گفت:

-بخوابی!؟؟؟ عمراااا....مگه من میزارم....من همش منتظرم باهم تنها بشیم....

دستشو گرفتمو گفتم:

-نه خیر...فکرشو هم نکن...من دلم نمیخواد....تازه خیلی خستمه ...وقتی رفتیم خونه من لباسمو درمیارم...صورتمو میشورم، دوش میگیرم بعد میام روی تخت دراز میکشم و میخوابم....

اول جواب تبریک دوستش رو از دور داد و بعد رو کرد سمتم و گفت:

- اول لباستو درمیاری، بعد صورتتو میشوری، بعد حموم میکنی بعد میای روی تخت دراز میکشی و لنگاتو میدی بالا.....

حرفاشو که زد خندید....با اینکه میدونستم داره شوخی میکنه و سر به سرم میزاره ولی بازم نق زنون گفتم:

-ایماااااان....خیلی بدجنسی من گناه دارم.....

چرخید و خیره شد به بهزاد و امیرحسین و امیرعلی ای که داشتم بهمون نزدیک میشدن و بعد گفت:

-باشه....امشبو برات مرخصی رد میکنم.....

بهزاد به ما که نزدیک شد گوشی توی دستشو دراورد و یه چندتا سلفی گرفت و گفت:

-این دخترای لامصب چراهمشون عین هم هستن! نفهمیدم اصلا به کی شماره دادم به کی ندادم....قاطی کردم...بسوزه پدر علم پزشکی زیبایی....

امیرعلی سرفه ای تصنعی کرد تا بهزاد رو عقل بیاد و بعد گفت:

-آدم باش لطفا...آدم شو... من صدبار امشب تورو دیدم هر صدبار داشتی کرم می ریختی....دختری هم مونده که بهش شماره نداده باشی!؟؟؟

بهزاد که اصلا اهل کم آوردن نبود گفت:

-حاج امیرعلی خان شما بفرما که آیا تقصیر منه که خدا از اون گلهای خوب ودرجه یکش مارو ساخته و یه سطل نمک قاطی جذابیتمون کرده؟؟؟ نه خداوکیلی تقصیر من...!؟

بابا دخترا خودشون ول نمیکردن....

امیرحسین دستشو گذاشت رو شونه اش و گفت:

-بابا جذابیت...بابا ژن برتر....بابا کوه نمک....بابا شیرین عسل....مگسا بهت حمله نکن.....

-اختیار داری....حشره کش همرام....

چند دقیقا بعد شوهرخاله هم اومد....بیچاره دستشو گذاسته بود رو پهلیش و لنگون لنگون قدم برمیداشت ....

خود بهزاد شروع کرد مسخره کردن و بعد گفت:

-بابارو...لامصب اندازه سه تا خردادیان امشب رقصید...

باز امیرعلی یه چشم غره بهش رفت و گفت:

-بهزاد میبندمت به درختهاااا....

دستشو رو سینه اش گذاشت و گفت:

-چشم چشم دیگه هیچی نمیگم!.....

فامیلهای دور رفتن و فقط خودمونی ها مونده بود و من چه ذوقی کردم وقتی فهمیدم بالاخره قراره از تالار بزنیم بیرون......

البته کسی زورش به بهزاد نرسید چون میگفت حتما باید بریم یه چرخی هم تو شهر بزنین و دنبال ماشین عروس بوق بوق راه بندازیم.....

کاری که خواست رو انجام دادیم ....البته امیرعلی مدام ازمون میخواست بخاطر آسایش مردم هن که شده زودتر بریم خونه و دور دور رو تمومش کنیم.... 

من خودم که از خوام بود آخه دیگه از خستگی نای راه رفتن هم نداشتم......

ساعت ۵ صبح بود که بقیه ماشینهارو قال گذاشتیم و اومدیم خونه.....

باوز کردنی بود اما عمع و آقا رحماح زودتر از ما رسیده بودن و داشتن جلوی خونه در انتظار ما اسپند دود میدادن.....

ایمان خندید و گفت:

-انگار حالا حالا ها گیریم.....

بی حوصله گفتم:

-وای ایمان جون یاسی زودتر بریم خونه خودمون.....من خیلی خسته ام....

-چشم عزیزم....یه چند دقیقه دیگه تحمل کنیم میریم خونه خودمون.....

این بهتری جمله ی ممکن بود....

سلام زندگی مشترک.....

سلام خونه ی جدید.....




خودتون چک کنید مرتب میذاریم

Report Page