445

445

ال آی

۴۴۵

اسد با پوزخند گفت

- پس آلفای جوونمون اومده پیش البرز پیر ... خوب بهش درس میدی البرز ...

اسد به من نگاه کردو گفت

- تو واقعا برای آلفا بودن جوونی ... درواقع تو فقط یه قدرت بی سر و ته داری ! اما چیزی که مهمه تجربه است ...

به جنازه احسان رو زمین نگاه کردو گفت

- حیف شد... من تازه اونو از جنگل ممنوعه نجات دادم اونوقت تو کشتیش ...

کلافه تبدیل شدم 

البرز غرید بهم 

اما اون نمیدونست اسد دیگه نمیتونا به گرگ تبدیل شه

بدون توجه به البرز رو به اسد گفتم

- دقیقا ... چی میخوای ؟ 

اسد ابروهاشو بالا داد و گفت 

- یعنی نمیدونی ؟ 

دستمو به سینه زدم

اسد به البرز نگاه کردو گفت

- بهت گفته با گرگ من چکار کرده؟

سکوت کردم

اگر اسد تونسته احسانو از جنگل ممنوعه پیدا کنه پس معلوم میشه از گوی جهان بین استفاده کرده.

پس مسلما الان میدونه چرا یدرتشو از دست داده 

البرز باز هم آماده به حمله بود فقط 

اسد به من نگاه کردو گفت 

- من ... رئیس انجمن گرگینه هام ... احسان که چیزی نیست ... میتونم دونه دونه جانی های فراری رو پیدا کنمو بفرستم سراغت... سراغ خودتو خانواده ات و گله ات و به البرز نگاه کردو گفت 

- اصلا هر کسی که بهت مربوط باشه .

پوزخندی زدمو گفتم 

- چطوری یه مرد بدون گرگ رئیس انجمن گرگینه ها میمونه؟

ابروهای اسد تو هم گره خوردو گفت 

- گویا از قدرت خاندان من بی اطلاعی ! منم نباشم بردارم رئیسه ... پس بهتره زیاد به تخریب من دل نبندی ... گرگمو برگردون قبل از اینکه نابودت کنم .

البرز دوباره غرید و به من نگاه کرد.

معنی نگاهشو فهمیدم .

حق با اسد بود، امشب البرز به من از تجربیاتش گفت .. 

و یکی از مهم ترین ها همین بود...

دشمنتو وقتی میتونی نابود کن ، نابود کن. وگرنه قوی تر میاد و نابودت میکنه .

به اسد نگاه کردم

با پوزخند به البرز نگاه کردو گفت 

 - چیه شاگردت درست درس پس نمیده؟

با این حرف نگاهش برگشت رو من 

با دیدن من تو حالت گرگ چشم هاش گرد شد 

حدس زدم فهمیده میخوام چکار کنم

اما قبل از اینکه تکون بخوره بهش حمله کردم 

بدون لحظه ای تردید گردنشو گرفتم 

بین دندونام فشردمو انقدر تو هوا تکونش دادم تا ضربان قلبشو دیگه حس نکردم .

پرتش کردم کنار احسان رو زمین 

امشب من دو نفر رو کشتم.

دوتا دشمن ...

البرز تبدیل شده گفت

- دیگه داشتم ازت نا امید میشدم

تبدیل شدم و گفتم 

- میخواستم ببینم چه حرفی داره برا گفتن... من ترجیحم کشتن نیست .

البرز پوزخندی زدو رفت بالای سر جنازه ها و گفت

- اما یه گرگ آلفا اینجوری از خانواده و گله حفاظت میکنه ویهان ... نکشی ... میکشن ... این قانون جنگله ...

سر تکون دادم

حق با البرز بود

بالای سر جنازه اسد رفتم و گفتم

- میشه مرگ اسدو گردن احسان انداخت 

البرز سر تکون دادو گفت

- دقیقا ..‌ احسانم که بتای فراری تو بودو کشته شد 

تائید کردم.

البرز موبایلشو بیرون آورد تا به انجمن خبر بده که سریع گفتم

- داره دیر میشه ... تو اینجا بمون من میرم پیش هادس


سلام دوستان این رمان دوست داشتمی رو از دست ندین تا چند هفته دیگه تموم میشه

من عاشق پسر عموم شدم.

اونم وقتی فقط ده سالم بود...

اما اون‌میگفت بهم هیچ‌حسی نداره جز خواهری ...

ولی... من ... بلاخره دستشو رو کردم که بهم حس داره...

اونم چه حس #داغی ...

اینجا #رایگان ماجرای واقعی #نگاه رو بدون سانسور و کامل بخونین 👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_vcD2-MAUc2RK1Ow

زیر نظر نویسنده 👆💋


Report Page