444

444

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۴۰

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


ماشین رو یه گوشه نگه داشت ..نگاهی به اطراف انداختم...قطعا اونجایی که ماشین رو نگه داشته بود تالار نبود....

روشو برگردوند سمتم و با لبخند نگاهم کرد....دسته گل رو توی دستم جا به جا کردمو گفتم:

-رسیدیم!؟؟

ابروهاشو بالا انداخت :

-نووووچ!

-پس چرا اینجا نگه داشتی....؟!

گوشیشو از جیبش بیرون آورد و گفت:

-چون مطمئنم اگه رسیدیم اونجا دیگه نمیزارن تو و من یه ثانیه هم باهم تنها باشیم...پس بهتره همین حالا یه چندتا سلفی باهم بگیریم...

خندیدمو گفتم:

-خل و چل دیوونه! بخاطر همین ماشین رو اینجا نگه داشتی....!؟

گوشی رو بالا گرفت و جواب داد:

-آره ...حالا یه لبخند بزن عکس بندازم....

نیشمو وا کردم و سرمو کج و بعد دسته گل رو جوری که مشخص باشه تو دستم گرفتم و آماده ی عکس انداختن شدم....

چند تا عکس سلفی گرفت....البته بهتره بگم یه دل سیر ..گوشیش که زنگ خورد بیخیال عکس انداختن شد...نگاهی به شماره انداخت و گفت:

-امیرحسین! حتما باز زنگ زده بگه کجایین!

جواب داد و همزمان ماشین رو روشن کرد....یکم صحبت کرد و بعد گوشی رو کنار گذاشت و خودش گفت:

-دیدی گفتم....

-گفت کجایین!؟

-آره!

-پس زودتر برو که هی پشت سرهم زنگ نزنن!

باشه ای گفت و ماشین رو با سرعت بیشتری روند و صدای ضبط موسیقی روهم بیشتر کرد.....

راستش هنوزم باور نمیکردم من عروس شدم و قراره از این به بعد خودم خانم یه خونه بشم....

ازدواج با کسی که دوستش داریم یکی از شیرینترین اتفاقایی که ممکن برای هرکسی بیفته ....

من هیچوقت فکر نمیکردم کسی که قراره تا به این حد دوستش داشته باشم ایمان باشه....

ایمانی که چشم دیدنمو نداشت و همیشه بهم میپروند و اذیتم میکرد....

با این حال

من زندگی ای که هنوز شروعش نکرده بودمو دوست داشتم....ایمان رو دوست داشتم....

خونه نقلیمون رو دوست داشتم....

من حالم خوب بود...و بخاطر این حال خوب از خدا ممنون بودم!!!

تا رسیدیم تالار، ایمان چندبار پشت سرهم بوق زد و اون موقع بود که فهمیدن ما اومدیمو عین دسته ی ملخ ها به سمتمون حمله ور شدن...

یکی اسپند دود میکرد...یکی کل میزد....یکی هوار میشکید....یکی جیغ...یکی دست میزد یکی بشکن.....

دی جی هم که بی امون میخوند .....

از ماشین که پیاده شدم اول از همه امیرحسین و یلدا اومدن سمتمون....

امیر با ایمان دست داد و یلدا هم بالای سرمون اسپند دود میکرد......

دست ایمانو گرفتم و با دست دیگه ام

گوشه لباس رو گرفتم و راه افتادم....

وسط اون شلوغی راستش درست و حسابی نمیتونستم با اون کفشای پاشنه بلند قدم بردارم.....

کنار گوشش گفتم:

-هوامو داشته باش یه وقت نیفتم...

خندید و گفت:

-به من چه! میخواستی عین سیندرلا کتاب‌بزاری رو سرت وتمرین کنی...

اخم کردمو درحالی که صدا به صدا نمی رسید گفتم:

-عه! دوست داری یاسمنت مسخره اینو اون بشه....!؟

دستمو محکمتر گرفت و گفت:

-باشه نترس...هواتو دارم!!

تالار اونقدر شلوغ شده بود که من اصلا خیلی رو نمیشناختم....یعنی حس میکردم خیلی صورتها واسم جدید و ناشناخته ان.....

دی جی میخوند و بقیه هم حال میکردن و لذت میبردن...امیرعلی و خانمش چون مذهبی بودن خیلی تو همچین بزن و بکوبهایی شرکت نمیکردن ولی امیرحسین نه....اون اهل خوش گذرونی بود و کم هم نمیذاشت....

منو ایمان پشت سفره عقد ایستاده بودیم و جواب تبریکهای مهمونها رو میدادیم که بهزاد درحالی که شلنگ تخته مینداخت و حرکات موزون انجام میداد اومد سمتمون...

خندید و گفت:

-هنوزم دیر نشده ها ایمااااان....اگه پشیمونی لغوش کنیم....؟؟؟

ایمان خندید اما من چشم غره ای بهش رفتمو گفتم:

-بهزاد خبیث....

یه قری به کمرش داد و بعد گفت:

-خب نگه دروغ میگم... آنچه شرط ...اه ضرب المثل یادم رفت....آهان...آنچه شرط یاسمن بود گفتیم...

با عصبانیت گفتم:

-باز چی زدی بالا که داری چرت و پرت میگی....!؟؟

مثلا دلخور گفت:

-عه عه عه....من کی گل زدم!؟؟؟

-پس گل زدی!؟

-شایعه پرونی نکن....من بچه خوبی ام....راستی چقدر دختر خوشگل اینجاستاااا...جون میده واسه مخ زدن ...

ابنو گفت و یه نگاه خبیث به دخترا انداخت و بعد دست ایمان رو گرفت و گفت:

-دیگه نوبتی هم باشه نوبت توئہ...بپر بیا وسط....

ایمان مقاومت کرد و گفت:

-نه نه من بلد نیستم.....

دستشو کشید و گفت:

-باباتو بیاااا....من خودم‌یادت میدم....

اینو گفت و ایمان رو به زور دنبال خودش کشوند وسط جمع.....






Khodton chk knid channl ro


Report Page