443

443

ال ای

۴۴۳

زیر لب صراش کردم

- پرسفونه... بیا ...

منتظر موندم

خبری نشد

چشم هامو بستم

هوای تازه جنگلو نفس عمیق کشیدم 

لب زدم

- بیا... امشب باید همه چیز رو تموم کنیم... 

چشم هامو بستم 

رو به روم وسط زمین و هوا شناور بود.

اما پرسفونه نبود.

هادس بود ... 

هادس ...

چند لحظه فقط به هم نگاه کردیم.از صورت هادس هیچ حسی پیدا نبود.

نگاهش سرد و بی روح بود .

لابد میخواست به جای پرسفونه با من بجنگه ! 

خواستم بگم این نبرد بی فایده است 

اما قبل از من هادس گفت 

- دیگه منتظر پرسفونه نباش ...

با تعجب نگاهش کردم که گفت 

- من اومدم ازت تشکر کنم

با شوک لب زدم

- تشکر ؟

هادس سر تکون داد

با همون نگاه بی روح گفت 

- سالها دنبال جواب سوالم بودم... چرا... چرا پرسفونه پر از خشم و نفرته ... هر قدرت و هر نیرویی که میخواست در اختیارش بود ... اما هیچ کدوم اونو یه ملکه واقعی برای من نمیکرد... 

هادس سکوت کرد 

ناخوداگاه لب زدم

- چون به اجبار بود ؟

هادس باز هم آروم‌سر تکون دادو گفت

- وقتی کسی ازت چیزی نخواست ... وقتی کسی بهت نیاز نداره ... برترین قدرت دنیا که خوبه ... بهشتم بهش بدی ! نمیخواد ... 

این دقیقا جمله من بود به پرسفونه ...

حس کردم لبخند محوی رو لب های بی روح هادس نشستو گفت

- پرسفونه دیگه با تو کاری نداره چون اون دیگه قدرتی نداره.

فقط به هادس نگاه کردم 

چی داشت میگفت؟

دشمن درجه اول من دیگه با من کاری نداره! 

چون قدرتی نداره؟

هادس سکوت پر از بهت و ناباوری منو شکست و گفت 

- اون برگشت پیش مادرش. جایی که همیشه دلتنگش بود ... 

ناخوداگاه گفتم 

- اون دیگه ملکه تو نیست؟

هادس با تکون سر گفت 

- نه ... اون دیگه ملکه من نیست... مگه اینکه روزی خودش بخواد و برگرده ...

اینبار قبل از اینکه من حرفی بزنم هادس محو شد 

شوکه بودم 

شوکه و ساکت 

اتفاقات تو ذهن من جای نمیگرفت

هادس ... دیگه ملکه ای نداشت ..

پرسفونه دیگه ملکه ارواح نبود 

اون خجم نفرت و کینه اش از من ... یعنی دیگه وجود نداشت ؟ 

بی رمق پنجره رو بستمو رو تخت نشستم

نه امکان نداره .

انقدر راحت نفرت و کینه از دل کسی پاک نمیشه

شاید الان قدرتی برای آسیب زدن یه من نداشته باشه

اما روزی که بخواد و برگرده ...

البته اگه بخواد به دنیای هادس برگرده !

کلافه شقیقه هامو فشردم 

باید با ویهان حرف میزدم ...

لعنتی دقیقا الان باید غیبت بزنه ویهان...

عصبی شروع کردم به قدم زدن تو اتاق

برای پرسفونه خوشحال بودم

اما ...

دستمو گذاشنم رو شکمم

من نگران این کوچولو بودم ...


ویهان :::::::

از قلمرو البرز خارج شده بودیم 

عنوز خیلی راه مونده بود 

محدوده جنگلی به تدریج در حال کم شدن بود

دوئیدن خارج از جنگل رو دوست نداشتم

اابرز جلو تر از من قرار گرفتو تبدیل شد

به اجبار منم تبدیل شدم و البرز گفت 

- از اینجا به بعد نمیتونیم تو حالت گرگ بریم... دردسر میشه 

سری تکون دادمو گفتم

- اما وقتمون ...

هنوز حرفم تموم نشده بود که یه گرگ سیاه از پهلو بهم حمله کرد



سلام دوستان حتما اینستاگرام باشین برای اطلاع رسانی ها . ای دی اینستاگرامم مثل تلگرامه

PanjreKhiyal@

Report Page