44

44


🌌🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌

🌌#انتقام_از_عشق🌌

🌌#ب_قلم_لیلی🌌🌌#پارت_444🌌


متعجب به جفتشون خیره شدم،چرا عصبانی نمیشدن؟؟نکنه بخاطر منکه ناراحت نشم چیزی نمیگفتن؟؟جوری نگام میکردن که انگار داشتم حرف عجیب و غریبی میزدم.


ارسلان_پوریا؟؟اونم اینجا؟؟

+اره دقیقا وقتی رفتید اومد.

_میگم که تارایی تو خوبی؟؟یعنی حالت خوبه؟؟


با اخم دستمو به سینه زدمو اخمالو گفتم.


+من خوبم،ولی فکرکنم شمادوتا یچیزیتون میشه.من میگم پوریا شما چرا هیچی نمیگید؟؟


ارسلان اروم زیر گوش امیر چیزی گفتو امیر فقط سرتکون داد.ارسلان لبخند الکی زدو گفت.


ارسلان_من الان برمیگردم.


به رفتن ارسلان نگاه کردم،نکنه پوریا کاری کرده که این دوتا اینجوری رفتارمیکنن؟؟امیر همونجا ایستاده بود،اما معلوم بود تمام حواسش به ارسلانه که اونم داشت با تلفن حرف میزد.بعد از تموم شدن حرفش دوباره اومد پیشمون.


_مطمئنی خواهری؟!

+وای دیگه دارم از دستتون دیونه میشم،یعنی چی این حرفا؟؟میگم پوریا اینجا بود،گفت که پشیمونه،ازم معذرت خواهی کرد.


امیر بالاخره اخماش توهم رفتو بااخم گفت.


_کاری که اون عوضی کرد جای بخشش نداره،اخ که فقط پیداش کنم...


ارسلان که متوجه شد،سیمای امیر درحال اتصالی کردنه سریع دستشو گرفتو گفت.


ارسلان_خیل خب امیر،بیاید یکم بشینیم،اگرم اومده گذاشته رفته دیگه بیاید.


چشمامو براشون ریز کردم،امیرو ارسلان ادمی نبودن که اگه بدونن پوریا اینجا بوده و انقدر جنتلمنانه رفتار کنن.یجای کار میلنگید این دوتا اصلا حرف منو باور نکرده بودنو فکر میکردن دیونه شدم.


+شما حرف منو باور نکردید مگه نه؟!


ارسلان دستمو اروم گرفتو گفت.


ارسلان_خواهری من الان با نگهبانی صحبت کردم،هرکس که بخواد بیاد بالا،اول باید از نگهبانی اجازه بگیره.

+خب؟!

ارسلان_خب که خواهرمن نگهبانی کسیو ندیده که بخواد بیاد واحد ما. 

+این یعنی حرف منو باور نکردید دیگه.


جفتشون یه جوری نگام میکردن که انگار یه دیوونه جلشون نشسته،فکرمیکردن زده به سرم،امیر اومد سمتمو اروم دستشو دور کمرم حلقه کرد.


_بیا تارایی بیا یکم پیش من بشین دلم برات تنگ شده‌.

+یه لحظه صبر کن امیر،الان بهتون ثابت میکنم که پوریا اینجا بود.


به سمت حموم رفتم،حالا با دیدن موهای پوریا که تمام حمومو پر کرده بود،میفهمیدن من دیوونه نشدم.دنبالم میومدن که درحمومو باز کردم.


+بفرمایید اینم از....


با دیدن حمومی که از تمیزی برق میزد حتی خودمم شوکه شدم.یعنی چی؟؟چطور ممکنه حمومی که تا یکساعت پیش پر از مو شده بود حالا از تمیزی برق میزد؟؟،یعنی جدی جدی من توهم زده بودمو این اتفاقا همش تو خواب افتاده بود؟؟یا اینکه پوریا اینجارو مرتب کرده بود؟؟اینبار دست امیر روی شونم نشست.به سمتش چرخیدم که لبخند مهربونی زد.


_بیا تارایی،بیا ببین اقا داداشت برات چی درست کرده.


پیچیدم سمتش که ارسلان یهو یه خنده الکی کرد.


_اره اره ماکارانی پختم که باهاش انگشتاتونم میخورید.


یعنی امکان داشت که من جدی توهم زده باشم؟!خجالت کشیدمو چیزی نگفتم اوناهم چیزی به روم نیاوردن،روی مبل نشستمو پاهامو جمع کردم.ارسلان با یه مشنبا اومد سمتمو با نیش باز کنارم نشست.


ارسلان_ببین داداش ارسلانش براش چی خریده خدا.


متکای کنار مبلو برداشتمو پرت کردم سمتشو باخنده گفتم


+انگار داره با بچه دوساله حرف میزنه،این چه وضعشه؟؟

ارسلان_مگه دوساله نیستی زشتک؟

+ارسلان میزنمتاااا.

ارسلان_باشه حالا هاپووو نشو،ببین برات کادو خریدم،یکم مهربون باش.

+اووم کادورو ببین جون بابا‌.


چشماشو ریز کردو اروم زد پشت سرم.


ارسلان_جون باباو کوفت،باز کن ببینم زشتک،مطمئنم که میپسندی.


کادویی که کلی ازش تعریف میکردو از دستش گرفتم،امیر تو سکوت فقط بهمون نگاه میکرد. حس میکردم از یه چیزی ناراحته و داره از تو خودشو میخوره.اما سعی میکرد به روی خودش نیاره،ولی من میفهمیدم،چون چشماش نمیخندید.کادویی که ارسلان خریده بودو باز کردم و با دیدن کلاه گیسی که داخلش گذاشته بود،پقی زدم زیر خنده و بلند قهقه زدم.


+واقعا که خلی ارسلان


همونجوری که خودشم با دیدن کادوش قش کرده بود، نوک بینیمو محکم کشیدو گفت.


ارسلان_جون من حال کردی؟؟نه واقعا حال کردی؟؟بفکر هیچکس نمیرسید برات همچین چیزی بخره،اونم تازه موی واقعی،تمیز سالم،تازه جدا شده از گوسفند.


اینبار محکمتر زدم تو سرش.


+برای من موی گوسفند گرفتی؟؟؟

ارسلان_تو با گاو گوسفندش چیکار داری اخه،اینو ببین چه خوشگله،تازه بلوندم هست.

+حالا با این کادوی جذابو بلوندت چیکار کنم مهندس؟!

ارسلان_هیچی زشتک جان،میزاری روی کله کچلت...


هنوز حرفش تموم نشده بود که امیر با تشر گفت.


_ارسلان.

ارسلان_چیه خب،راست میگم دیگه میزاری روی سر مبارکت،بلکه یکم فقط یکم خوشگل بشی،بتونیم برات شوهری چیزی پیداکنیم.

+واقعا که ارسلان خان،من خیلیم خوشگلم مگه نه امیر؟!


نگاهش کردم که دیدم به پایه ی میز خیره شده،و انقدر تو افکارش غرقه که صدای مارو نمیشنوه.


+امیر؟امیرحسین؟ارسلان چرا نمیشنوه؟؟

_میشنوه میشنوه،ولی بنظرم چون تورو با این کلاه گیس دیده زبونش بند اومده نمیتونه جواب بده،میدونی نطقش از این همه جذابیت بریده،حقم داره،ماشالا ماشالا


نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که با صدای اخش امیر از هپروت بیرون پرید.


_چی شده؟؟

+حواست کجاست امیر؟؟چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟!

_ببخشید تارایی متوجه نشدم.

ارسلان_اینا همه فیلمه بابا داداشمون عاشق شده،مجنون شده.شیرین..نه شیرین که نمیتونه باشه،فرهاد شده.


از کنارم پایین پریدو رفت کنار امیر نشست.


_بگو کیه تا برات استین بالا بزنم مجنون جان.


یه تای ابروم بالا رفتو بااخم گفتم.


+ایییی ارسلان خان عقب نشینی کن،سریع سریع.

ارسلان_چررررا حسودخانم؟؟

+چونکه اوشون صاحب دارن،صاحبشم اینجا تشریف دارن.


ارسلان به شوخی و مسخره صورتشو جمع کردو با لحن بامزه ای گفت.


ارسلان_نه من زن امیر نمیشم،اگر بشم کشته میشم.


سرتاسفی براش تکون دادمو با خنده گفتم.


+ای چندش کثافت.


پوکرفیس شدو پشت چشمی برام نازک کرد.


ارسلان_تا کی بی احترامی اخه بابا ناسلامتی من داداش بزرگتم،یکم احترام،هووف.

+همینکه هست،تا تو باشی که خودتو به امیرمن نچسبونی.


یه نگاه به امیرو یه نگاه به من انداختو با حالت بامزه ای گفت‌


ارسلان_منکه میدونم این تورو نمیگیره،الکی دلتو صابون نزن خواهر من‌،بزار ردش کنیم بره،کیسای خوب خوب برات پیداکنیم،این چیه اخه عین یخجال میمونه‌


نیمخیز شدم پاشم موهاشو بکنم که سریع دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.


ارسلان_غلط کردمو برای همین روزا گذاشتن دیگه خواهر بی اعصاب من ارووم،میگیره میگیره،اصلا غلط میکنه نگیره،خیالت راحت.

+امیر نمیخوای یه چیزی به این پررو خان بگی؟؟ببین بهم چی میگه.


لبخند محوی زدو اروم گفت.


_من تو دعوای خواهر برادری دخالت نمیکنم،اووم من یه تلفن بزنم،میام پیشتون


هاج و واج به امیر نگاه کردم که رفت تو اتاقو درو پشت سرش بست.


+رفت با کی حرف بزنه؟

ارسلان_با خانومش.

+خانومش؟خانومش که منم؟؟


مثل این خاله زنکا از جاش بلند شدو همونجوری که سرتکون میداد اومدو کنارم جا گرفت.


ارسلان_بابا خواهرساده ی من داره بهت خیانت میکنه دیگه،نفهمیدی یعنی؟؟

+واقعا اینکارو میکنه؟؟


خیلی جدی سرتکون دادو گفت.


ارسلان_اوهوم،با ونداد ریختن روهم،الانم رفت به اون زنگ بزنه.


چندلحظه شوکه نگاش کردم که دیدم لباش دارن ازهم کش میان،شروع کردم به خندیدن،واقعا که حتی چندثانیه هم نمیتونست جدی باشه و فقط چرت و پرت میگفت،واقعا معلوم نبود این حرفارو از کجاش درمیاره.


+واقعا که ارسلان،خیلی بی مزه ای خیلی.

ارسلان_قابلی نداشت.ولی خندیدیا خوبه.


کلاه گیسی که برام خریده بودو گذاشت روی سرم،حدس میزدم چقدر خنده دار شدم چون صورت ارسلان از شدت خنده سرخ شده بود.


ارسلان_حتی بیشتر از تصوراتمم خنده دار شدی خواهری.

+بله چون رنگ بلوند به من نمیاد،اخه این چه رنگ افتضاحیه خریدی تو؟؟

_باشه سرتق بیا بریم ماکارونیمونو بزنیم بر بدن سری بعد یه رنگ دیگ برات میخرم.

+پس امیر چی؟!

ارسلان_ولش کن خودش میاد میخوره دیگه.


نفس ارومی کشیدمو ناراحت گفتم.


+از یه چیزی ناراحته مگه نه؟!


چندثانیه بهم خیره شد،اول خم شدو سرمو بوسید بعدشم بزور دستمو کشیدو بلندم کرد.


ارسلان_میخوای تو انقدر مغزتو درگیر نکنی هوم؟اجازه بدیم یخِ امیریخی خود به خود اب بشه،هوم؟؟نظرت چیه؟؟


اروم سری تکون دادمو گفتم.


+باشه،اب میشه دیگه مگه نه؟؟

ارسلان_اره میشه.

بنظر منم،بلوند اصلا بهش نمیاد🤣


🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page