44

44

کوازار پرستو.س

سلام دوستان رمان #کوازارروزانه نوشته میشه 💕

کتاب #توکا_پرنده_کوچک برای سفارش رو سایت انتشارات قرار گرفت

https://www.motekhassesan.com/product/tooka-book/

همینطور نسخه الکترونیک رمانو با یک سوم مبلغ کتاب چاپی میتونید از برنامه های طاقچه و کتابراه تهیه کنید 😍💕🙏

مرسی از حمایتتون . به زودی پرنیان شب هم آماده میشه و همینطور ال آی که دارم فایلش رو براتون آماده میکنم دیگه آخرشه



۴۴

اون عوضی رفت لبه پنجره 

 سارا تو بغلش بود  

آماده پریدن شد که با تمام وجود جیغ زدم

- سارا....

اما از پنجره پرید بیرون

چشم هامو بستمو جیغ زدم

- سا.... را ....

یهو همراه یه جریان باد شدید اون عوضی با سارا تو دستش پرت شدن داخل 

سارا رو زمین افتادو اون عوضی کوبیده شد به اوپن 

دوئیدم سمت سارا و به پنجره نگاه کردم

پنجره ای که حالا دیگه خالی نبود 

دهنم با شوک باز و بسته شد

سام لبه پنجره زانو زده بود 

در حالی که دو بال سفید خیلی بزرگ پشتش بود...

نگاهش خیره اون موجود سیاه بود.

آروم از لبه پنجره پرید پائین. 

بدون نگاه کردن به من رفت سمت هیبت سیاه اون موجود و من خیره شدم به بالهاش...

واقعا اون پر ها ...

مربوط به بال فرشته بود!

بال فرشته ...

سام واقعا فرشته بود!

اونا واقعا با شیاطین میجنگیدن...

خواب بودم؟

درد کتفم میگفت بیدارم!

اما چطور ممکنه؟

سارا رو کامل تو بغلم کشیدمو سام خم شد.

گردن اون موجود سیاهو تو دستش گرفتو ...

لحظه بعد...

اثری ازش نبود جز یه غبار سفید...

ناخداگاه هینی گفتم و سام نگاهش تو اتاق چرخید .

رو من ثابت شد.

یه تای ابروهاش بالا پرید .

لب زدم .

- خواب که نیستم؟ 

با تکون سر گفت نه ...

نگاهش رو دوتا موجود دیگه رو زمین افتاد.

تای دیگه ابروهاش هم بالا پرید و گفت

- چطور این کارو کردی ؟؟ 

نگاهمون گره خورد و گفتم

- برق ... با جریان برق ...

با همون تعجب سر تکون داد

واقعا دهنم باز نمیشد بیشتر حرف بزنم

اومد سمت هر دو و گردن هر کدومو گرفت

اونا هم تو دست سام غبار سفیدی بیشتر نبودن .

من دوباره خیره شدم به بالهای سام 

دیگه خبری از خالکوبی های رو تنش نبود.

انگار اونا فقط یه مهر بودن، یه مهر یا کلید برای مخفی نگه داشتن هیبت واقعی سام !

با صدای پرید!ن چیزی شوکه برگشتم سمت پنجره

ابروهام بالا تر رفت.

رابین... بنیامین و ... خدای من... این گلوله سرخ ، آترین بود...

دختری که انگار درون آتیش بود...

یا شاید ...

خودش ... آتیش بود ...

آترین لبخند زد.

بهم دست تکون دادو گفت

- سلام ساتی!

دهنم باز و بسته شد.

رابین گفت

- الان از حال میره

نگاهشون کردم

چشم های هر دو آبی کریستالی بودو بالهای سفیدی داشتن. نه به سفیدی و بزرگی سام.

سوالی پرسیدم 

- کی از حال میره؟

بنیامین گفت

- تو...

اخم کردمو نگاهم بین هر چهار نفر چرخید 

سام دست به سینه خیره به من بود 

عصبانی گفتم

- حق ندارین منو بیهوش کنین ! یکی باید توضیح بده اینجا چه خبره؟ 

آترین آروم گفت

- اوه اوه... فکر نکنم از حال بره ها

بنیامین دستی تو موهاش کشیدو گفت 

- ساتی ... ما فرشته ایم . اونام که تو خونتون بودن شیاطین بودن. موضوع به نظرت خیلی غیر قابل باور نیست؟

سر تکون دادم هست

بنیامین گفت

- خب عملا تو باید از شوک بی هوش بشی! 

به سارا اشاره کردو گفت

- مثل خواهرت 

به سارا نگاه کردم که سام گفت

- بهتره برید. من حافظه اش رو پاک میکنم ...

برگشتم سمتشو گفتم 

- چی؟ حق نداری این کارو کنی!

آترین گفت

- میشه به نظرت ؟ تو هسته کوازار بوده آخه !

اونا عملا منو حرفمو نادیده گرفته بودن

سام سری تکون دادو گفت

- نگران نباش ... وقتی انرژیمون آزاده میشه...

با این حرف اومد سمتم که سارا رو گذاشتم رو زمین و سریع بلند شدم

سام سوالی نگاهم کرد

خم شدم سریع میله آباژور برداشتم 

به سمتش گرفتمو گفتم

- حق نداری به من نزدیک شی!


راستی اینو یادم رفت بهتون بگم عزیزان. رمان نگار عزیزکه داستان زندگی خودشه بصورت فایل اینجا قرار داره. ماجرای این دختر قوی و دوست داشتنی رو از دست ندین

https://t.me/danaeism/567

Report Page