#44

#44


#رمان_برده_هندی 🔞

#قسمت44

این چند روز مثل برق و باد گذشت و الان من و ارباب داخل ماشین بودیم و برمیگشتیم سمت عمارت...

این چند روز اخلاق ارباب با من خیلی خوب بود اصلا باورم نمیشد اون ادم خشن و وحشی که این بلا ها رو سرم اورده همین ارباب باشه...

حوصله ام حسابی سر رفته بود از شیشه ماشین داشتم به منظره بیرون نگاه میکردم...

که یهو با صدای روشن شدن ضبط ماشین ترسیده برگشتم سمت ارباب که با شنیدن صدای اهنگ خارجی که پخش میشد گیج برگشتم سمتش...

وقتی صورت متعجب منو دید با شیطنت لبخندی زد و صدای ضبط رو بیشتر کرد و خودشم با صدای بلند شروع کرد به همراهی کردن با خواننده...

با لبخند به این دیونگی هاش نگاه کردم. چقدر این حالتش رو دوست داشتم. آخ که چقدر جذاب و خوردنی شده بود.

همینطور که با صدای بلند با خواننده همراهی میکردم شیشه های ماشین رو پایین کشید و سمتم خم شد که مسخ شده نگاهش کردم و زل زدم به چشمهای مشکی جذابش. کم کم نگاهش روی لبهام زوم شده بود...

هر لحظه منتظر این بودم که لبهاش روی لبهام بشینه...این دفعه قصد داشتم منم ازش کام بگیرم...

نفس عمیقی کشیدم و تمام شجاعتم رو جمع کردم و خودم رو بهش نزدیک کردم. همینکه خواستم لبهام رو روی لبهاش بزارم دستش رو به سمت داشبورد برد و جعبه سیکارش رو دراورد و ازم دور شد. هاج و واج داشتم بهش نگاه میکردم.


کثافت فقط میخواست منو اذیت کنه. دلم میخواست از حرص سرم و از شیشه ببرم بیرون و با صدای بلند جیغ بکشم.

Report Page