435

435

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۳۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸...

هیچوقت فکر نمیکردم از اینکه بابام شب رو خونه نیاد تا به این حد خوشحال بشم...ذوق زده گفتم:

-واقعنی!؟

خوابالود گفت:

-اهومممم....تهرون نیست...حالاحالاهم نمیاد....برو تا هر وقت دلت خواست اونجا بمون....

نیشم تا بناگوش باز شد....از خدا خواسته چشم کشداری گفتم و از خونه زدم بیرون....

پله هارو با احتیاط رفتم بالا و در نیمه باز رو کنار زدمو رفتم داخل....

تو همون بدو ورود صداش زدم:

-ایماااان....ایمان جوووونم....کجایی....

صداش از اتاق خواب به گوشم رسید...

-بیا من اینجام.....!

به سمت اتاق رفتم...رو چهارپایه ایستاده بود و لامپ رو نصب میکرد.لبخند زدمو گفتم:

-خسته نباشی اقا....

یه لحظه سرشو خم کرد و یه نگاه بهم انداخت و به لب خندون گفت:

-امید نداشتم بیای....

ختدیدمو گفتم:

-چرا !؟؟ 

-آخه از حاحی بعیده بزاره تو بیایی اونم این موقع شب....

خبر نسبتا خوب رو هم به اون انتقال دادم و گفتم:

-نبود که اومدم....

ناباورانه گفت:

-جدا!؟

-آره...خارج تهرون.....

-پس بگو....نبود که اومدی وگرنه عمرا میذاشت....

رو روزنامه های پهن شده ی روی زمین نشستم و گفتم:

-بیا چاییتو بخور تا سرد نشده!

چند لحظه بعد اومد و کنارم نشست....تکیه اشو داد به دیوار و دستشو انداخت دور گردنم و گفت؛

-به به....خودت درست کردی!؟

با مسرت گفتم:

-ها که خودم درست کردم...خوش رنگ نه !؟

نگاهی به چایی انداخت و گفت:

-رنگش که خوب تا ببینیم طعمش چجوریه!

چایی رو باهم خوردیم و بعد هم به اصرار اون روی همون روزنامه ها دراز کشیدیم...سرمو گذاشتم رو بازوش و گفتم:

-بنظرت رنگ کاری چقدر طول میکشه!؟زود تموم میشه که من وسایلمو بچینم...!؟

یکم چرخید تا سرشو فرو ببره تو گردنم و بعد چشماشو بست وگفت:

-آره خیالت راحت....تا اون موقع تموم میشه....

آهسته خندیدمو گفتم:

-ولی یه چیزیو بهش دقت کردی!؟

-چی رو....

-اینکه انگار هیچوقت قرار نیست من و تو از این خونه فاصله بگیریم....

منو به خورش فشار داد و محکمتر از قبل بغلم کرد و گفت:

-آره.....

-ایمان داری مچاله ام میکنیاااا....

هی منو خودخواهانه به خودش فشار میداد و اصلا هم به اعتراضاتم اهمیت نمیداد....

لبخند زد و گفت:

-یاسمن!؟

آروم جواب دادم:

-جانم !؟

-میشه امشب پیش هم بمونی......حاجی که نمیاد....پس پیشم بمون....میمونی!؟

نیکی و پرسش!؟؟ معلوم بود که دوست داشتم بمونم...

با صدای خسته ای گفت:

-میشه امشب پیش هم بمونی......حاجی که نمیاد....پس پیشم بمون....میمونی!؟

نیکی و پرسش!؟؟ معلوم بود که دوست داشتم بمونم ولی اگه یه وقت مامانم گیر میداد چی!؟

سوال توی ذهنمو به زبون آوردم و پرسیدم:

-فکر کنم بیخیالش بشی بهتره....اگه مامانم بفهمه چی!؟ 

انگار که این گیر دادنها و سخت گیری هارو درک نکنه گفت:

-یعنی چی اگه مامانت بفهمه !؟ مگه قراره آدم بکشی یا مثلا کار خاصی بکنیم!،؟؟ 

با حرص نگاهش کردم....توقع نداشتم همچین حرفی بزنه اونم با توجه به شناختی که نسبت به خانوادم داره....

-مامان من عین بابام فکر میکنه.....من دختر حاج آقا و دختر حاج خانمم....!

واسه همین که میگم مامان من عین بابام فکر میکنه....به همون دلایلی که اگه بابا اینجا نبود نمیذاشت من اینجا بمونم دقیقا به همون دلایل هم مامان نمیزاره من اینجا بمونم.....

خسته از این بهونه ها گفت:

-باشه باشه......فعلا تو بمون......هر وقت اومد دنبالت برو....



😍عصرم پارت داریم انلاین باشین

Report Page