434

434

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۳۲

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


ساعت 12شب بود اما هنوز حاج آقا نیومده بود....

خب این البته نفع من میشد چون اگه بود، حتی اگه بهونه هم داشته باشم باز نمیذاشت این موقع شب با ایمان تنها باشم...یا برم پیشش....اونم تو خونه ای که خالیه و ظاهرا واسه بابا یه حالت شیطانی داره!!!

درو باز کردم تا برم بیرون درحالی که سینی چایی رو با یه دست نگه داشته بودم اما درست همون موقع مامان از پشت سر صدام زد و گفت:

-یاسمن...؟ کجا میخوای تشریف ببری....!؟؟

هووووف! حالا باید یه ساعت براش توضیح بدم....

به چایی ها اشاره کردم و گفتم:

-خب مادر من مگه نمیبینی...!؟ دارم چایی میبرم....

چشماشو تنگ کرد و پرسید:

-واسه کی اونوقت!؟

-خب...واسه ایمان دیگه...

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

-حالااااا !؟؟ این موقع شب !؟؟انگار نمیدونی ساعت چند....!؟

یه جوری سوال میپرسید انگار من میخواستم برم بالا و تو مرکز فسق و فجور عرض اندام کنم.... دلخور گفتم:

-خب ایمان خستشه...داره لامپهای جدید نصب میکنه....میخوام براش چایی ببرم....

حرصی نگام کرد و گفت:

-باشه برو ولی زود برگرد....

از نوع نگاه هاش مشخص بود اصلا دوست نداره برم...ولی خب ایمان هم مدام بهم تک میزد و پیام میداد که برم پیشش....خودمم دلم میخواست برم بالا....داشتتم با دلخوری نگاهش مبکردم...روسریشو درآورد و رفت سمت اتاق خوابشون...

خواستم برم که 

صدای پیس پیس کردنای عمه توجه ام رو جلب کرد...میخواست بره توالت...سر و وضع و جهت مسیرش که همینو ثابت میکرد....!!

رو کردم سمتش و نگاهش کردم....خمیازه ای کشید و گفت:

-برو باخیال راحت پیشش بمون....بابات امشب نمیاد...

.

Report Page