434

434

رمان ال آی

434

کلافه به قاب در خالی نگاه کردم. قسم میخورم اگه از این ماجرا سالم بیایم بیرون تا عمر دارم از یکنواخت بودن زندگیم گلایه نکنم 

با صدای سامی برگشتم سمتش که گفت 

- ویهان... میتونی بهم بگی چه طلسم هائی روی ال آی تجرا شده... منظورم توسط همون دشمن هائی که میگیه ...

دستی تو موهام کشیدمو نشستو رو تخت . نفس عمیقی کشیدمو تمرکز کردم . عطر جنگل های کاج که ریه هامو پر کرد تونستم آروم تر باشمو درست فکر کنم . زیر لب زمزمه کردم 

- ال آی وقتی اومد پیش من... یه عده خوناشام دور ما بودن که میخواستن از قدرت ارواح استفاده کنن ... اون موقع ما نمیدونستیم ال آی قدرت جذب ارواح داره ... وقتی فهمیدیم که اون خوناشام ها افتادن دنبال ال آی...

سامی آروم و با تردید گفت 

- فوسکا بودن ؟

- نه ... اونا جدا از فوسکا ها بودن ...

سر بلند کردم به سامی نگاه کردمو گفتم 

- درست وقتی ال آی رو قدرت روحش متمرکز شد با شاهین و دار و دسته اش وارد نبرد شد... اونارو نابود کردیم که فوسکا ها سر رسیدن و ال آی رو بردن 

ابروهای سامی بالا پریدو گفت 

- میخوای بگی شما از دست فوسکا ها در رفتین ؟

خندیدمو گفتم 

- خب نه واقعا .... باید بگم ال آی فوسکا هارو کاملا نابود کرد 

چشم های سامی گرد شدو با شوک گفت 

- فوسکا هارو نابود کردین ؟ چطوری؟

قبل اینکه جواب بدم البرز اومد داخل و در جواب سامی گفت 

- با قدرت خودشون ... مها قدرت میلا رو جذب کرد ... همونو از نوع خودش به میلا برگردوند... 

سامی با شوک گفت 

- میخوای بگی مها میلا رو تبدیل به یه انسان عادی کرد 

منو البرز سر تکون دادیمو البرز سنگ محافظ رو از روی تخت برداشت و گفت 

- برید عقب ... میخوام یه تخلیه انرژی انجام بدم 

تکون نخوردمو گفتم 

- میخوای چکار کنی ؟

مها اومد داخل و گفت 

- نگران نباش ویهان... میخوام یکم از انرژیمو پس بگیرم 

کنار ال آی رو تخت نشستو به من نگاه کرد 

بازم تکون نخورم که مها گفت 

- میتونی بشینی اما ممکنه پرت شی عقب اونوقت حق نداری مثل یه آلفا عصبانی به من بپری

با این حرف با اخم به البرز نگاه کرد 

البرز هم اخم کرد

اما من بلند شدم و گفتم 

- باشه... فقط میشه بیشتر توضیح بدی میخوای چکار کنی 

مها به من نگاه کردو دست هاشو گذاشت رو شکم ال آی

آروم گفت 

- فقط همین ...

ال آی:::::::::

میدونستم رویاست 

اما انقدر شیرین بود که دوست نداشتم از این رویا جدا شم .

منو ویهان... با هم ... کنار هم پیر شدنمون ...

بچه هائی که بزرگ شدن ...

زندگی که شیرینی اتفاق هاش مثل یه فیلم دلنشین از جلو چشم هام رد میشد 

دوست داشتم فقط جلو برم 

اما دنیای دورم کم کم محو شدو انگار من به عقب کشیده شدم

نه ... نه ...

من میخوام ادامه این رویارو ببینم ...

من میخوام پیر شدنمون رو ببینم ...

دستامو به جلو دراز کردمو سعی کردم به این رویایی که از من دور میشدو محو میشد چنگ بزنم

سعی کردم ته مونده یان شیرینی رو حفظ کنم 

اما صدای فریادم تو گوشم پیچیدو دست هام خالی شد ...

ویهان ::::::::::

هنوز جمله مها تموم نشده بود که اتاق قرق نور شد .

نور آبی و سبز 

تو چند لحظه همه جا به روشنی روز شد

صدای فریاد ال آی تو اتاق پیچیدو به چیزی تو هوا چنگ زد 

دوئیدم سمت ال آی ...

مها دستشو عقب کشیدو ال آی مثل کسی که کابوس دیده با شوک نشست رو تخت 

شونه هاشو گرفتمو با شوک به من نگاه کرد 

دستش رو صورتم قرار گرفتو گفت 

نگران نگاهم تو چشم هاش چرخیدو گفتم 

- خوبی ؟

سر تکون دادو خودشو تو بغلم رها کرد 

دست هام دورش حلقه شد و موهاشو بوسیدم 

تازه حس کردم چقدر دلتنگش بودم

مها نگران گفت 

- خوبی ال آی ؟ چی دیدی؟

ال آی از آغوم جدا شد . اما اجازه ندادم کامل از بغلم بره بیرون و تو همین حالت برگشت سمت مها و گفت 

- خودم و ویهان رو دیدم... آینده خودمون... دوست داشتم ادامه این رویا رو ببینم 

مها نگران به البرز نگاه کرد

منم برگشتم سمت البرز 

اما اون فقط سری تکون دادو گفت 

- خب ... حالا که هر دو برگشتین بهتره بریم سر اصل قضیه ...

اینبار دیگه از ال آِ جدا شدم

حق با البرز بود

برای رفع دلتنگی وقت زیاد بود

اما برای مشخص شدن تکلیف این قضیه ... وقت زیادی نداشتیم 

مها اخمی کردو گفت 

- دیر نمیشه... ال آی باید یکم به خودش بیاد 

اما ال آی اومد سمت لبه تخت و گفت 

- خوبم ... خوبم الان ... 

به من نگاه کردو گفت 

- پرسفونه دیگه برنگشت ؟ من چرا از حال رفتم ؟

البرز قبل من جواب داد

- تو قدرت پرسفونه رو جذب کردی برای همین اون رفت ... و برای همین خودت از حال رفتی... مها با قدرت زمین بخشی از انرژی درونتو کم کرد تا بهوش بیای ... اما ... قدرت هائی که از مها و پرسفونه گرفتی هنوز تو وجودته 

ال آی با شوک نگاهش بین من و البرز چرخیدو گفت 

- منظورتون چیه ؟

مها لبخندی زد و گفت 

- یعنی یه چندتا قدرت به قدرت هات اضافه شده ... خفن تر شدی 

با این حرف آروم خندید و به ال آی چشمک زد 

ال آی لبخندی زدو گفت 

- واقعا ؟ اما چطوری؟

انگشتر ماه رو بالا آوردو گفت 

- قدرت انگشتره ماهه؟

سامی گفت 

- خب نه واقعا... اما اگه به سوال من جواب بدی شاید بفهمیم چرا .

ال آی سری تکون دادو سامی گفت 

- تو این مدت چه طلسم هائی روی تو اجرا شده ؟

ال آی خندیدو گفت 

- انقدر زیاد بودن که واقعا حضور ذهن ندارم 

سامی لبخندی زدو گفت 

- فکر کن ال آی... یه توانائی که الان داری ... چیز ذاتی نیست... یعنی ...

سامی مکث کردو من جمله اش رو کامل کردم و گفتم



سلام دوستان. مرسی از محبت همتون بخاطر تبریکات دیروز برای چاپ کتاب توکا پرنده کوچک.

ممنونم عزیزای دلم . سوالی که اکثرا پرسیدین اول این بود که از کجا تهیه کنید که به زودی اطلاع رسانی میشه و احتمالا بتونین اینترنتی از دیجی کالا نسخه چاپی رو سفارش بدین .

دوم اینکه پرسیدین سانسور شده یا نه که خداروشکر سانسور نشد و اصلاحات جزئی داشت مثلا در حد توصیف موهای صحرا ادیت شد و همینجور چیزا.

سوم اینکه چرا رمان با اسم مستعارم چاپ نکردم و با اسم اصلیم چاپ کردم که خب برای چاپ گفتن لازمه اسم اصلی نوشته باشه بازم سوالی بود تو اینستاگرام کامنت بزارین عزیزان 🙏🥰🌹

https://www.instagram.com/p/B_EqUufpzOB/?igshid=1nr2z6aeo5qrm

Report Page