432

432

رمان ال آی

432

البرز سوالی نگاهم کردو اومد داخل ایوانو به دستم دادو به ال آی نگاه کرد 

نشستم کنار ال آی و کمی از این نوشیدنی مخصوص البرز بین لب های ال آی ریختم و گفتم 

- ال آی هیچوقت اینجوری از حال نمیرفت ... الان انگار خوابه ...

به البرز نگاه کردم

سری تکون دادو گفت 

- مها نیمه هوشیاره. حالش بهتر شد ازش میپرسم چه اتفاقی افتاده... الان نمیشه نظر داد

- ممنونم 

هر دو به هم نگاه کردیم

یه حقیقت بود که قابل اعتراف نبود 

اینکه عملا دخترا منو البرز رو دور زده بودن

دوتا آلفا رو تو خونه کاشته بودن و خودشون به تنهائی جنگیده بودن 

با رفتن البرز به ال آی نگاه کردم

البته که از ال آی و غرورش این حرکن بعید نبود 

اما برام عجیبه مها چطور حاضر شد ؟!

خم شدم پیشونی ال آِ رو بوسیدم

بدنش دمای ملایمی داشت

همه چی عادی بود

یکی زیادی عادی ...

به ساعت نگاه کردم

دیگه تایم خواب بچه ها بود

اما چطور باید این وروجک هارو با هیجانی که الان دارن میخوابوندم

اونم وقتی ال آی اینجوری بی هوشه ...

آهی کشیدم و بلند شدم

حسم اصلا شبیه یه آلفا نبود

الان دقیقا میتونستم حس و حال خاتون درک کنم وقتی همه میرفتیم بیرونو ازش میخواستیم خونه بمونه و مواظب بچه ها باشه 

یه حسی شبیه جا موندن از قافله 

کنار در ایستادم

نگاه آخر به ال آی انداختم 

حداقل الان محو نبود

با این فکر از اتاق خارج شدم

ال آی بهوش بیاد یه بحث حسابی با البرز دارن .

ال آی :::::::::

میدونستم خوابه 

یه خواب شیرین بود 

خوابی که همه اتفاقات خوب زندگیمو مرور میکردم

لحظه هائی که موفق شده بودم

لحظه هائی که تو اوج غم امید به سراغم اومد .

اولین نگاه... اولین بوسه ...

همه چیز شیرین بود ...

اما خاطرات تبدیل شد به رویا 

رویا های شیرین 

دیدن چشم های کوچولو مشکی و دست های ظریف سفیدی که دور انگشتام حلقه میشد.

دختر کوچولو با موهای مشکی ...

لبخند ویهان ...

بزرگ شدن بچه ها در کنار هم ...

برادر های بزرگتر حامی و عاشق ...

انگار زندگیم داشت تو این خواب جریان پیدا میکرد

خوابی که از زندگی واقعی شیرین تر بود

دوست نداشتم بیدار شم

دوست داشتم ادامه رو ببینم

با این حسم انگار بیشتراز قبل به جلو هول داده میشدم

انگار انتخابم بود،

اینکه بمونم و ببینم و حس کنم .

ویهان ::::::::::

دیگه حسابش از دستم در رفته بود

نمیدونم چندمین دور بود کتا بداستان مخصوص بچه هارو از اول تا آخر خوندم

به صورت سهیل نگاه کردم

کاملا خمار بود

اما هنوز بیدار بود

همیشه همین بود

سهیل آخر از همه میخوابه و امشب انگار کلا قصد خوابیدن نداشت

بدون مکث شروع کردم به خوندن مجدد کتاب که سهیل غلتی زدو گفت 

- بسه بابا ... دیگه میخوام بخوابم !

ابروهام بالا پرید

سهیل پست به من خوابید 

چند لحظه تو سکوت گذشت تا هضم کنم بهم چی گفت 

با تاسف به حال خودم سری تکون دادم و بلند شدم

آخر هم بدهکار شدیم جای اینکه ازم تشکر کنه...

آروم از اتاق رفتم بیرون و درو بستم

خونه ساکت بود

آروم به سمت اتاقمون رفتم

اما با دیدن پسر جونی که تو اتاقمون بالای سر ال آی بود جا خوردم .




سلام دوستان. شما میتونین رمان ترنم به فلم من و رهنا ، رایگان تو کانال کافه زندگی مطالعه کنین.

کافیه هشتک #ترنم تو این کانال سرچ کنین

اینم لینک جوین کانالش. لمس کنید تا وارد شید 👇

https://t.me/cafe_zendeh/15061

یادتون نره حتما تو کانال عضو بشید 💖

Report Page