431

431


#دختری_از_جنس_استاد 

#قسمت_چهارصد_بیست_نه




حسین سرش هنوز پایین اما خوب گوشش به حرف های علی بود.

قلبش داشت دیوونه بار توی سینه اش می زد.

نمی دونست چرا حس خوبی نداشت به اخر این حرفا.

علی نگاهی به حسین انداخت.هیچ‌ عکس العملی از خودش نشون نمی داد.

دودل بود از گفتن بقیه حرفا‌ترسی به دلش سرازیر شد.

یاد قلب حسین افتاد.

چشم هاش از حرص روی هم اومد.

پوفی کشید و گفت :

-اینم ازاین قضیه الانم اومدم تا قضیه پروانه و سینا رو حل کنیم. 

حسین سرش رو بلند کرد.سوالی به علی خیره شد.

حسین با خودش گفت :

"سینا با پروا تا بچه دار شدن پیش رفتن دیگه چی رو می خواستن حل کنن"!؟

علی حرف حسین رو تو چشم هاش خوند.

کمی جاخورد.جوابی نداشت.

سرش رو پایین انداخت و ضربه ای به میز کناریش زد و گفت :

_این بچه به مادر نیاز داره حسین.

هیچ کس بهتر از پروانه نمی تونه مادر این بچه باش.

حسین عصبی از جاش بلند.

بازم پروانه.

پروانه.

مگه پروا چش بود که نمی تونست برای بچش مادری کنه.

_علی اسم پروانه رو نیار لطفا.من احمق هنوز امشب می خواستم بیام برای دخترم التماس که به خونواده ی شما برگرده داره داغون میشه.

اما الان با یه بچه اومدی میگی بیاد باید مادری کنه.

پروانه نیازی به بچه ی دیگران نداره.

بعدم پروا مگه چشه که از بچه ی خودش مواظبت کنه و براش مادری کنه

الان خانم اقا تا بچه دار شدن پیش رفتن بعد انتظار دارن پروانه بیاد بچشونو بزرگ کنه.

برو علی برو که نمی خوام چیزی بشنوم.

از حرفات کمرم شکست.

به اون دختره ی خیره سرم بگو‌من دختری به اسم پروا ندارم.

علی بغضی کرد از بغض صدای حسین.

دلش ریش شد برای مظلومیت رفیقش.

تندتند پلک زد تا اشکی سرازیر نشه.


#صالحه_بانو


#دختری_از_جنس_استاد 

#قسمت_چهارصد_سی



تندتند پلک زد تا اشکش سرازیر نشه.

با لرز گفت :

_حسین پروایی وجود نداره.

این بچه مادری نداره.کدوم مادر دلش میاد بچش رو ول کنه بره.

پروا دخترت بدون اینکه بخواد رفت.

مجبور بود به رفتن.

سرطان گرفت و موقع بدنیا اومدن پروا مرد.حتی نتونست صورت بچه اش رو ببینه.

پروا رفته.دیگه نیست.

الانم پروانه رو اومدم ازت خواستگاری کنم برای سینا.

همینطور که گفتم سینا هیچ تقصیری نداشت بلکه ما مقصر بودیم که اشتباه قضاوت کردیم.

پروا هم قبل مرگش به سینا گفته بود که از پروانه براش ببخش بخواد.

الان دیگه وقت رو تلف نکنیم حسین باید پروانه و‌سینا رو بهم برسونیم .

حسین تموم صورتش رو اشک گرفته بود.

باورش نمیشد که پروا مرده.

علی سرش رو پایین انداخت و تکونی داد.

_پروا اخرای عمرش خیلی زجر کشید.

همش هم به سینا می گفت دارم تقاص کارایی که با پروانه کردم رو‌ پس میدم و پس داد.

شونه های حسین شروع کرد به لرزیدن و هق هق مردونه اش بلند شد.


****


پروانه 


مامان کمکم کرد که روی تخت بشینم.

با مهربونی گفت :

_خوبی مادر!؟

سری تکون دادمو گفتم :

_خوبم مامان..

میشه بهم اب بدی!؟

مامان باشه ای گفت و لیوان ابی بدستم داد.

لیوان رو گرفتم و سرکشیدم.

مامان گفت :

_دیگه خوابیدن بسه.

پاشو دوش بگیر که امشب مهمون داریم 


#صالحه_بانو


#دختری_از_جنس_استاد 

#قسمت_چهارصد_سی_یک



حسین بی حوصله وارد خونه شد.

بوی خوش غذا به بینیش خورد اما اصلا دلش مثل همیشه مالش نرفت و گرسنگی رو حس نکرد.

حمیده که صدای در رو‌ شنید زود دست هاش رو‌شست تا به استقبال شوهرش بره.

خواست حسین رو صدا بزنه که با دیدن سر وضع اشفته اش حرف تو دهنش ماسید و‌نگرانی به دلش چنگ انداخت.

سمت حسین قدم برداشت و گفت :

_چی شده حسین!؟

این چه سر وضعیه!؟

چرا چشم هات سرخه!؟گریه کردی!؟

حسین نیشخند تلخی زد.

نمی دونست عکس العمل حمیده بعد از شنیدن خبر مرگ پروا چیه.

حسین با بغض گفت :

_الان حالم خوب نیس حمیده بعدا حرف می زنیم باشه!؟

_چی شده حسین!؟

دارم از نگرانی میمیرم 

_گفتم بعدا حمیده الان نمی تونم توضیح بدم 

حمیده که لحن پر از بغض حسین رو شنید به ناچار سری تکون داد و گفت :

_باشه

بعد حسین بدون حرف با کمری خمیده از کنارش رد شد و سمت اتاقش رفت.

دلش می خواست بدون اینکه کسی باشه باصدای بلند گریه کنه 

مرگ فرزند سخت بود خیلی سخت حتی اگه بچه ای که طردش کرده باشی 


***


سینا 


با تقه ای که به در خورد دستمو از رو چشم هام برداشتم.

تو جام نیم خیز شدم.

_بله

در باز شد و بابا و پروا که تو بغلش بود اومد تو 

پروا با دیدن من از خوشحالی شروع کرد به دست و پا زدن 

بابا خنده ای کرد و گفت :

_پدرسوخته رو ببین تا الان داشت گریه می کرد همین که تورو دید ساکت شد.


#صالحه_بانو

Report Page