431

431

رمان ال آی

431

برگشتم سمت جایی که مها رو گذاشته بودم. 

اما با دیدن هیبت سایه ای که رو مها افتاده بود خشک شدم.

لعنتی 

پرسفونه برگشته بود؟!

ال آی رو رو زمین گذاشتم و تبدیل شدم

بدون مکث به سمت مها دوئیدم و قبل زا رسیدن اون سایه سیاه جلو مها ایستادم 

ابر های روی ماه کنار رفتن و دو جفت چشم مشکی تو نور ماه برق زد

گرگ نقره ای رو به روی من کسی نبود جز البرز 

نگاهش از من گذشت و به مه افتاد

کنار کشیدم و البرز سریع اومد بالای سر مها

پوزه اش رو به صورت مها کشید.

تبدیل شدم و گفتم 

- وقتی رسیدم بیهوش بود... نمیدونم تا چه حد آسیب دیده ...

البرز تبدیل شد و نگران نگاهم کرد 

سری تکون دادو تقریبا عصبانی گفت 

- ال آی کجاست؟ چرا بدون ما اومدن اینجا...

به سمت ال آی رفتم و گفتم 

- نمیدونم... وقتی رسیدم پرسفونه اینجا بود و میخواست به مها حمله کنه 

ال آی رو بغل کردم 

برگشتم سمت البرز و گفتم 

- بچه ها رو تنها گذاشتی؟ 

- نه ... بتا گروه پیش بچه هاست. باید سریع برگردیم. از پس بچه ها بر نمیاد 

مها رو تو بغلش بلند کرد 

مها آه آرومی گفتو چشم هاشو باز کرد 

به البرز نگاه کردو لب زد 

- بزارم پائین من خوبم 

البرز فقط با اخم به مها نگاه کرد

با تاسف سری تکون دادو راه افتاد 

ال آی تو بغلم سرشو به سینه ام کشید و هومی با آرامش و خستگی گفت.

ناخداگاه لبخند زدم 

ال آی بیدار شه یه بحث بزرگ با البرز داره. 

اون مثل من نیست که ساده از حرف هاش بگذره ...

یه گرگ پیر خیلی سخت با قانون شکن ها برخورد میکنه ... حتی اگه اون فرد جفتش باشه . 

پشت سر البرز به سمت خونه راه افتادم

اگه تو حالت گرگ میرفتیم زودتر میرسیدیم

اما البرز بیش از حد عصبانی بود که بخوام چنین پیشنهادی بهش بدم 

از لا به لای درخت ها نور خونه پیدا شد و البرز گفت 

- ویهان ... من وقتی بهت گفتم بیای کمکت میکنم ... فکر نمیکردم بخواد چنین اتفاقاتی بیفته 

البرز مکث کرد

هم قدم شدم کنارش و گفتم

- میدونم... بهت حق میدم ... ال آی بهوش اومد... ما برمیگردیم .

البرز سریع گفت 

- نه... منظورم این نیست 

- اما این کار درست تریه... من نمیخوام شما بیشتر از این درگیر مسائل ما بشین 

رسیدیم جلو پله های خونه

البرز جدی برگشت سمتمو گفت 

- نه ... مسائل ما به هم مربوطه ... هیچوقت این اتفاقات بی دلیل رخ نمیده. اینو من تو زندگی خوب یاد گرفتم. اما شیوه برخورد ما مهمه 

به مها و ال آی تو بغل من نگاه کردو گفت 

- این درست نیست... این بی برنامگی ... این حرکت بدون هماهنگی ... این اشتباهه ویهان. اشتباهی که میتونه غیر غابل جبران باشه

سری به حرفش تکون دادم

البرز از پله ها رفت بالا و گفت 

- ازت میخوام با جفتت این مسئله رو حل کنی... وگرنه واقعا راهمون جدا میشه 

با این حرف وارد خونه شدو من به قاب خالی در نگاه کردم

حق با البرز بود 

من واقعا از این حرکت ال آی شوکه شده بودم

انتظار نداشتم انقدر بی گدار به آب بزنه و به ما خبر نده 

اما نمیدونستم چطور از پس این دختر مغرور بر بیام

از پله ها بالا رفتم و وارد خونه شدم

درو بستمو به جنگل نگاه کردم

خبری از پروانه های پرسفونه نبود

یعنی ممکنه واقعا تموم شده باشه؟

شک داشتم...

کسی که مقابل ما بود پرسفونه بود

ملکه ارواح ... 

به این سادگی ها رهائی نداریم 

با صدای البرز به خودم اومدم که گفت 

- تا بچه ها سرگرمن ال آی رو ببر اتاق

برگشتم سمتش 

از پله ها اومد پائین و وارد آشپزخونه شد

سری تکون دادم که البرز گفت 

- من برای هر دو یه معجون درست میکنم بلکه زودتر برگردن 

زیر لب تشکر کردمو به سمت اتاقمون رفتم

صدای سر و صدای بچه ها بلند بود 

ال آی رو روی تخت گذاشتم

صدای مردونه و نسبتا جونی از تو اتاق بچه ها می اومد

حسابی درگیر بحث و سر گرم کردن بچه ها بود 

به ال آی نگاه کردم

انگار خواب بود 

یه خواب آروم و راحت 

یکم این حالت ال آی برام عجیب بود 

یعنی واقعا خوب بود 

تقه ای به در خورد 

البرز با یه لیوان تو دستش منتظر من ایستاده بود

با ترددید گفتم 

- حس میکنم یه چیزی درست نیست ...



سلام دوستان. به درخواست شما دوباره لینک رمان آناهید رو میزارم. نویسنده اش آنید عزیزه . اینم بنر رمانش 😍👇👇



بهداد دکتر تحصیل کرده و #جذابی که با فوت پدربزرگش به ایران برمیگرده و اونجا عاشق تک دختر #پسرعموش میشه اما بخاطر دعوای #میراثی که بین خانواده ها میفته از آناهید جدا میشه و به کشورش برمیگرده..

حالا بعد از هشت سال #قدرتمند تر برگشته تا اناهید رو با خودش ببره اما با #دختری روبه رو میشه که #عشقش رو #مامان صدا میکنه!

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEqAvCHhbo63BlJaRA


Report Page