43

43


🌌🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌

🌌

🌌#انتقام_از_عشق🌌

🌌#ب_قلم_لیلی🌌🌌#پارت_443🌌


🌌...امیر...🌌


محکم به دیوار پشت سرش کوبیدمشو مشتی که برای صورتش اماده کرده بودم به همون دیوار زدم،چون درد من فقط پوریا بود،میخواستم هرجوری شده اونو پیداکنم.تو صورتش فریاد زدم.


_یعنی چی که نیست ها؟؟ پس این عوضی کجاست؟؟

ارش_نمیدونم کجا رفته،حتی اگه میدونستمم به تو نمیگفتم.


مشتمو اینبار برای صورتش هدف گرفتمو با تمام قدرت خواستم بزنمش که ارسلان دستمو گرفتو منو عقب کشید.


ارسلان_بسه امیر نیستش،بیا برگردیم.


اینبار یقه ی ارسلانو گرفتم،عین یه کوه اتشفشانی بودم که هرلحظه میخواست منفجر بشه،تن زخمیو بدن پردرد تارا اون...اون لبای کبودش از جلوی چشمام کنار نمیرفتو من میخواستم این خشمو سر یکی خالی کنم.


_کجا برم ارسلان کجا برم؟؟پس جواب زخمای تارا چی میشه ها؟؟یعنی من انقدر بیشرف شدم که تارا اونجوری بیفته گوشه خونه و من بزارم این پوریای عوضی راست راست بچرخه و به ریش منه بی غیرت بخنده اره؟؟تو اینو از من میخوای؟؟

ارش_پوریا عاشق تاراست،اگر کاریم کرده حتما الان پشیمونه،الان داغون تر از همه خودپوریاست.


تو یه حرکت ارسلانو پس زدمو به ارش حمله کردم،داشت از دوست داشتن پوریا حرف میزد،اونم از دختری که مال من بود،عشق من بودو من دیگه تحمل اینو نداشتمو چندتا مشت ابدار نصیبش کردم که ادمای پوریا اومدنو جدامون کردن،حس میکردم دارم دیونه میشم.دلم میخواست پوریارو له و لورده میکردم تا اتیش درونم خاموش میشد،داد زدم.


_بیا بیرون پوریا،میدونم خونه ای،خودتو پشت ادمات قایم نکن،نترس بیا بیرون.


ارسلان کلافه منو به سمت ماشین کشیدو گفت.


_بیا بریم امیر،نیستش داداشم.اون پوریا کله خرتر از این حرفاست که بخواد قایم شه،اگه بود الان میومدو جلوت وایمیستاد،ولی نیستش.


این یکیو راست میگفت،انقدر عوضی هست که با پررویی بیاد جلوم بایسته و از اتفاقای امروز برام بگه،تا منو اتیش بزنه،تا بگه دیدی انتقاممو ازت گرفتم.


_میشینم تا بیاد،بالاخره که برمیگرده.

ارسلان_امیرمن الان باید پیش خواهرم باشم میفهمی؟؟نه اینکه تو خونه تنها ولش کنمو بیفتم دنبال تو.اگه بخوای اینجوری کنی پس فرق تو با پوریا چیه؟ها؟الان باید کنارش باشی،نه اینکه تنهاش بزاریو دنبال حساب گرفتن باشی.


اره نباید تنهاش میذاشتم،ولی با خودم اشتی نبودم نمیتونستم برگردم پیشش،چنگی به موهام زدمو به سمت ماشین رفتم.


ارسلان_کجا امیر؟!

_ولم کن ارسلان،میخوام تنها باشم،تو لطفا برگرد پیش تارا،تنها نمونه.


سوار ماشین شدمو گاز دادم،اتیش درونم فقط زمانی خاموش میشد که اون پوریارو پیدا میکردمو تقاص این اتفاقو ازش میگرفتم،یا شایدم میکشتمش،پوریایی که دستای کثیفشو به تارای من زده بود.با تمام وجود پامو روی پدال گاز فشاردادم،شایدم بهتر بود من میمردمو نمیدیم پوریا به خاطر من به تارا دست درازی کرده،چشمامو روی هم فشار دادمو پشت هم به فرمون کوبیدم،حالا چه جوری میخواستم با این قضیه کنار بیام،چه جوری میتونستم،وقتی میدونستم این اتفاق بخاطر من افتاده،من لعنتی،منیکه نتونستم ازش محافظت کنم،نتونستم.

خدایا چطور میخواستم کنار بیام،کاش باهام حرف میزد،کاش میگفت مقصر منم،ولی سکوت نمیکرد،خدایا داشتم دیونه میشدم،تارا الان بیشتر از هر کسی دیگه ای به نیاز داشت،اونوقت من داشتم چیکار میکردم؟؟فرار میکردم.

چون نمیتونستم برگردمو دوباره اون لحظه هارو ببینم،اون لحظه ای که تارا با وحشت جلوم لخت شد،از جلو چشمام کنار نمیرفت.دوباره مشتمو روی فرمون کوبیدم،لعنتی چه بلایی سرش اورده،حتما باهاش بدرفتاری کرده،حتما خیلی زجرش داده،حتما تارای من،منو صدا زده و من نرسیدم که نجاتش بدم.ماشینو کنار زدم اینجوری حتما دیوونه میشدم،باید یکاری میکردم، شماره ی وندادو گرفتم.


ونداد_خبرو گرفتم رفیق،تارارو پیداش کردید،خیالم راحت شد دیگه بهت زنگ...


کلافه دستی به صورتم کشیدمو همونجوری که بین حرفش میپریدم اروم گفتم.


_تارارو ول کن،من الان ازت پوریارو میخوام ونداد برام پیداش کن.


مکث کردو این مکثش بخاطر حرف یهوییم بود .اما من حوصله نداشتم تا منتظر بمونم ونداد حرفمو هضم کنه.


_شنیدی چی گفتم ونداد؟!

ونداد_شنیدم ولی،مگه پوریا گم شده که پیداش کنم؟؟

_اره نیست،اب شده رفته توی زمین،نمیدونم شایدم فرار کرده.

ونداد_مرتیکه بزدل.

_رفتم دم خونش نبود،تو میدونی کجاها میتونه رفته باشه؟؟

ونداد_اره میدونم،ولی قبلش باید بهم بگی چی شده.

_چی شده؟؟واقعا داری ازم میپرسی چی شده ونداد؟؟یعنی نمیدونی؟؟

ونداد_میدونم رفیق،ولی اینم میدونم که تو سر یچیز خیلی بزرگ ترش کردیو اینجوری بهم ریختی،من میخوام اونو بدونم.

_بزرگتر از اینکه اون عوضی ستاره ی منو دزدیده؟؟

ونداد_اره دقیقا خیلی بزرگتر از این رفیق،اونو بهم بگو.


بهش چی میگفتم؟؟اینکه اون عوضی به کسی که مال من بود دست درازی کرده؟مسلما نمیتونستم بگم.


_تو فقط برام پیداش کن.باقیشو بسپار به من.

ونداد_رفیق،بهم بگو تا اونجوری که باید کمکت کنم.


دندونامو روهم فشار دادم،بهش میگفتم؟؟اره میخواستم بگم،باید با یکی حرف میزدم،وگرنه این غده لعنتی که تو گلوم جمع شده بود،خفم میکرد،برای همین سیرتا پیاز قضیه رو براش تعریف کردم،از تمام مصیبتایی که سر تارای من تو اون خونه لعنتی اورده،همه چیو براش گفتم چون ونداد تنها دوست صمیمیم بود که از گفتن حقایق بهش نمی ترسیدم،نفس عمیقی کشیدو با احتیاط گفت.


ونداد_تارا خودش بهت گفت؟

_نه نگفت،خودم دیدم،لبش..ونداد ول کن این حرفارو تو فقط پوریارو برام پیدا کن. 

ونداد_خیل خب بسپارش به من.

_نه ونداد،خودم فقط خودم!

ونداد_باشه بهم بگو تارارو کجا پیدا کردید؟

_نمیدونم منه لعنتی حتی نرسیدم کمکش کنم،

ارسلان پیداش کرده،ادرسو ازش میگیرم برات میفرستم.

ونداد_منتظرم.

_منم‌منتظر خبرتم.

ونداد_اوکی تو برگرد پیش تارا،تا خبرت کنم.


نفسم تو سینه حبس شدو اروم گفتم.


_نمیتونم

ونداد_نمیتونی؟!


از کوره دررفتمو داد زدم.


_من مَردم لعنتی میفهمی؟؟وقتی اون کبودیو میبینم میزنه به سرم قاطی میکنم،یه چیزی میگم دلشو میشکنم،غرور اون دختر به اندازه کافی بخاطر منه احمق خورد شده،دیگه نمیخوام منم بیشتر از این بشکنمش.

ونداد_دقیقا کاری که الان داری با تنها گذاشتنش میکنی رفیق،خبر از من،فعلا.


اینو گفتو تلفنو قط کرد،هاج و واج به گوشی نگاه کردم،منظورش چی بود؟؟کاری که با تنها گذاشتنت میکنی؟یعنی چی؟؟اصلا چرا اینو گفت؟؟تارا که نمیدونست من فهمیدم چی شده،منم که جوری رفتار نکردم که ناراحت شه،،پس چرا ونداد گفت الانم با خونه نرفتنم دارم قلبشو میشکونم؟؟

چشمامو روی هم فشار دادم،نکنه از نگاهم همه چیو خونده باشه؟!نکنه با اینکارم غم تو دلشو بیشتر کرده باشم؟؟لعنت به من چرا فکراینجاشو نکرده بودم؟؟

با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم.ارسلان بود،نکنه اتفاقی برای تارا افتاده که زنگ زده،سریع جواب دادم


_بله؟!

ارسلان_کجایی داداش؟!

_نمیدونم.تو خیابون،چیزی شده؟؟

ارسلان_نه چیزی نشده،نمیای خونه؟

_نمیدونم ارسلان،خوب نیستم،تو کجایی؟!

ارسلان_خونه.


نفس راحتی کشیدم،خداروشکر که تارای من حداقل تنها نبود.


_تارا....تارا چیکار میکنه؟؟حالش خوبه؟؟

ارسلان_خوابه،ولی بیدارشه حتما سراغتو میگیره.


مشتمو رو سقف ماشین کوبیدم.حق باارسلان بود،تارا حتما سراغمو میگرفت،ولی انتخاب سختی بود،من الان باید بین عذاب خودمو،عذاب تارا یکیو انتخاب میکردم،میرفتمو با هربار دیدن اون کبودی میمردمو زنده میشدم،یا نمیرفتمو اون دخترو با عذابی که من باعثش شده بودم،تنها میذاشتم.فکر میکردم نتونم انتخاب کنم،ولی خیلی زود از پسش براومدم،چون من الویتم همیشه مشخص بودو اون الویت فقط تارابود.


_الان میام.


تلفنو قطع کردمو با اخرین سرعت به سمت خونه ارسلان حرکت کردم،باید قبل از بیدار شدنش میرسیدم،منکه نتونستم نجاتش بدم،ولی الات میخواستم وقتی چشم باز میکنه منو ببینه.


*

اروم موهاشو نوازش کردم،حالا قلبم ارومتر بود،چون دقیقا پیش کسی که میخواستم نشسته بودم،نفسای ارومو منظم میکشید،حداقل خیالم راحت بود که تو خواب دردی رو حس نمیکنه.لبخند محوی به صورتش زدم که حس کردم زیرلب یه چیزی گفت،خیلی نامفهوم بود،چون تو خواب و بیداری داشت حرف میزد،سرمو نزدیک لبش بردمو با شنیدن اسمی که از دهنش بیرون اومد خشکم زد،پوریا..

تارا الان تو خواب وقتی من داشتم نوازشش میکردم چی گفت؟!گفت پوریا؟؟چرا باید وقتی من نوازشش میکردم،حتی تو خواب اسم اون عوضی رو تلفظ میکرد؟؟ماتم زده از روی تخت بلند شدمو به چهره غرق خوابش خیره شدم.

پاهام خشک بودو خون تو تمام بدنم یخ کرده بود،پشتمو بهش کردم،نمیخواستم ببینم،باید میرفتمو با این اعترافی که تارا تو خواب کرد یه جوری کنار میومدم.با قدمای سنگین به سمت در رفتم که حس کردم نفساش نامنظم شد و حرفایی که زیرلب میگفت بیشترشد.

مغزم انقدر از اون کلمه اول پرشده بود که بی اهمیت درو بازکردمو خواستم برم که صداش واضح تر شد.


+نه...نه پوریا...لطفا...پوریا...ولم کن


قلبم روی مغزم تاثیر گذاشتو باعث شد که به سمتش برگردم،خوشحال بودم که به حرف قلبم گوش دادم،چون تارای من داشت کابوس میدیدو من بازم بدجوری اشتباه کرده بودم.


    🌌..تارا..🌌


با تکونای تقریبا محکم شونم از اون خواب لعنتی بیدارشدم،نفس نفس میزدم،دیدن دوباره اون لحظه هایی که هرثانیش برام عذاب بود،وحشتناک بود،با دیدن صورت نگران امیر یه لحظه هم مکث نکردمو خودمو تو آغوشش رها کردم،انقدر سفت بهش چسبیده بودم که فکر کنم نفسش قطع شده بود.


+خیلی کابوس بدی بود امیر،خیلی..

_هیشش اروم تارایی،من اینجام،اروم باش تموم شد.

+اره..خداروشکر که تو اینجایی،پیشمی.


خواستم به حرفش گوش بدمو تو اغوش مردونش اروم بگیرم،اما یادم افتاد اخرین باری که خوابیدم پوریا اینجا بود،ترسیده ازش جداشدمو به اطراف نگاه کردم.


+کو؟!کجاست؟

_کی کجاست تارایی؟

+پوریا دیگه،بگو که باهاش دعوا نکردی امیر،بگو که اشتباهی ازت سر نزد بگو امیر


از رو تخت بلندشدم،امیر همینجور با تعجب نگام میکرد.عجیب بود که عصبانی هم نبود،برعکس گیج بود


_چی میگی تارایی؟

+میگم کجاست؟ رفته یا هنوز اینجاست؟


ارسلان دروباز کردو اومد داخل با لبخند بغلم کردو سرمو بوسید.


ارسلان_خواهریم در چه حاله؟

+داداش پوریا هنوزم اینجاست؟


جفتشون با تعجب یه نگاه به منو یه نگاه به همدیگه انداختن،نکنه اتفاق بدی افتاده و به من نمیگن؟ولی اخه اگر اینجوریم بود انقدر اروم رفتار نمیکردن.


ارسلان_خب خداروشکر که خواهریم خل شده همین یه دونه رو کم داشتیم فقط.

_یه لحظه صبر کن ارسلان.


نگران نگاهی به من انداختو اروم گفت.


_تارایی تو خوبی؟از چی حرف میزنی؟


با اخم به جفتشون خیره شدم،واقعا چرا حرفمو نمیفهمیدن؟؟جدی گفتم


+دارم میگم که وقتی شما رفتید،پوریا اومد اینجا.


🙃اینوبه عنوان پارت صبحو شب درنظر بگیرید عشقای من،ولی اگرتونستم کارامو سبک کنم شبم براتون میزارم🙃

🌌

🌌🌌

🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌

🌌🌌🌌🌌🌌

#این_کانال_ثبت_شده_هر_گونه_کپی_برداری_پیگرد_قانونی_دارد

Report Page