43

43


#43

دست مامان رو گرفتم كه اشاره كرد ماسك اكسيژن رو از دهنش بردارم.

انجام دادم و اون چند تا سرفه كرد و با صداي خشداري گفت

-ساعت چنده مادر؟ خسته شدم از بيمارستان... كاش زودتر بميرم....


وسط حرفش پريدم و با چشايي كه پر شده بود:


-خدا نكنه مامان! اينطوري نگو ديگه!


چشاي خودشم اشكي شد و لب زد:


-ساعت چنده؟ ميثم نهار خورده؟


به صفحه گوشيم نگاه كردم تا ساعتو بهش بگم كه ديدم شماره مريض اتاق ٢٧ روي صفحه اس. يه لحظه اي به مامان گفتم و به سمت پنجره اتاق رفتم:


-بله...


صداي آهسته و پر آرامشش رو شنيدم:


-خانم شادمان من شركت هستم تا ساعت ٤/٥ ميرسم خونه، آدرس بدم ميتونيد بيايد يا دنبالتون بيام؟


لبمو به دندون گرفتم:


-خودم ميام ممنون از لطفتون! فقط آدرس رو برام بفرستيد!


-حتما خدانگهدار!


و بي اونكه منتظر خداحافظي من باشه قطع كرد. ساعت سه بود و بايد كم كم جيم ميزدم.


نزديك مامان كه با چشاي كنجكاوش نگاهم ميكرد رفتمو ماسك رو روي دهنش گذاشتم و شروع كردم به حرف زدن:


-من حواسم به ميثم هست تو فقط استراحت كن شب بر ميگردم قربونت برم. الانم ميثم رو صداش ميكنم بياد اينجا پيشت!


پلكاشو يك بار باز و بسته كرد. خم شدم و روي دست چين دارش رو بوسيدم رفتم.


ميثم تو حياط بيمارستان روي يك نيمكت همراه كتاباش بود و درس ميخوند. ميترسيدم بذارمش خونه و اون جزء بچه محل ها شه!


محله ي ما انقد بد بود كه توش حتي بچه ١٢ساله معتاد هم توشون پيدا ميشد واسه همين نمي خواستم ميثم قاطي اونا شه. 



تا جايي كه ميتونستم از همه دورش ميكردم. اونم پسر سر به هوايي نبود شكر خدا! نزديكش رفتم:


-ميثم؟


نگاهم كرد:


-جانم ابجي؟!


-ميخواي پاشو برو داخل تو اتاق مامان درستو بخون، باشه؟ حواست بهش باشه داداشي!

Report Page