43

43

تبدیل شده

قسمت 43 

#تبدیل_شده

عقل و منطقم میگفت فرار کنم 

تصمیم رو گرفتم.

رو صندلیم نشستمو شماره بابا رو گرفتم

باید بهش بگم بیاد دنبالم 

تا جواب داد گفتم

- سلام میتونی بیای دنبالم ؟ 

- کیت ... من بهت اعتماد کردم 

صدای بروس بود 

البته نه از پشت گوشی 

از پشت سرم 

جا خوردم

برگشتم سمتشو گفتم

- بوروس ... تو ...

صدای بابا از اون سمت خط می اومد که گفت 

- کیت ... چیزی شده ...

سریع گفتم

- ئه ... نه ... اشتباه زنگ زدم ... بهت زنگ میزنم بابا 

با این حرف قطع کردمو گفتم 

- بوروس ... میخواستم ...

اما بروس گوشیو از دستم گرفتو گفت 

- کاری نکن از اینکه گذاشتم امتحان بدی پشیمون شم ...خودم بیرون کلاس منتظرت میمونم.

- نمیذارن اینجا بمونی

بدون توجه به حرفم به سمت در رفتو گفت

- تو کاریت نباشه 

حس بدی داشتم

هم چون ضایع شدم

هم چون بابا الان نگران شده بود

هم چون گوشیمو ازم گرفته بود 

خواستم بلند شم و برم بیرون 

بیخیال امتحان شم

اما استاد اومد داخلو مجبور شدم بمونم ...

داستان از زبان بوروس:

حدس میزدم کیت این حرکتو انجام بده

برا همین پشت سرش رفتم 

لعنتی اگه بخاطر طلسم نبود الان به زور میبردمش

اما نمیخواستم جون خودمو بخاطر این قضیه تهدید کنم 

از اون مهم تر وقتی تو اتاق خواستم خلاف میل کیت عمل کنم به طرز عجیبی بدنم جواب نداد

پس مجبور بودم تا بفهمم قضیه جیه به خواسته کیت تن بدم 

کلافه شماره تام گرفتم

سریع جواب دادو گفتم 

- اخبار پایگاهو برام بفرست من کارم گیر کرده

- نیرو کمکی میخوای رئیس؟

- نه فقط یه گایو کشتم یه آمار بگیر این سمتا چکار میکنن

- اوه ... گایو ... چشم رئیس

قطع کردمو به ساعتم نگاه کردم.حالا سه ساعت اینجا چطوری بگذرونم.انگار کائنات شکایت منو شنیدن چون همین لحظه صدای جیغی از سالن امتحانات بلند شد

Report Page