43
#پارت۴۳
#قلبیبرایعاشقی
سفر شمالمون طول کشید یه هفته ایی بعد ار انجام کارا برگشتیم به طرف تهران
تو این مدت بیشتر حواسم به اسکی بودم. سرش تو کار خودش بود
و من دخالتی تو کارام ازش نمیدیم!
فقط گاهی اوقات خیلی کنجکاوی میکرد و من از این موضوع متنفرم...!
اونو خوابگاهش رسوندم.
و خودم به خونه ی پدرم رفتم! چند مدتی بود که مادرم
سر نزده بودم! وارد خونه شدم هنه جا تو سکوت عمیقی فرو رفته بود! از یکی خدمه ها سراغ مامانمو گرفتم
_ایشون با پدرتون دعواشون شده تو اتاقشون هستند.
ابرویی بالا انداختم، دعوا؟؟ اونم مامان و بابام؟؟
تعجب اور بود اونا هیچ وقت باهم دعوا نداشتم جز یه بحث کوچیک.
سری تکون دادم و رفتم بالا تو اتاق مامان و اینا
تقه ایی به در زدم و وارد خونه شدم
صدای گرفته مامان به گوش رسید
_بیا تو
وارد اتاق شدم و رفتم کنار مامان با دیدن من از رو تخت بلند شد
_پسرم رهام
_جانم
دستاشو از هم وا کرد و بغلم کرد بوسه های ریزی به صورتم میزد و قربون صدقه م میرفت
دستمو گرفت و با لبخند بهم زل زد
_چه خوب شد اومدی
_ چرا با، بابا دعوا گرفتی؟؟
نفسشو با اه بیرون داد : این دعوا ها بین زن و شوهرا زیاده!
تو چشماش نگاه کردم. میدونستم این دعواشون فرق داره
_مامان به من دروغ نگو
نگاهشو ازم دزدید: چه دروغی اخه پسرم؟!
_مامان
پوفی کشید : چیزی نیست بخدا بابات خیلی شلوغش کرده همین!
سرمو کج کردم : مطمئن باشم؟!
_اره عزیزم