43

43


چشممو چرخوندمو بی حوصله گفتم

+...یکم خستم چیزی نیست 

-...پس شبو خوب نخوابیدین 

بایاداوری دیشب ناخوداگاه یه پوزخند رولبم جاخشک کرد 

بالاخره مهمونی کذایی تموم شدو برگشتیم خونه فقط لباسامو بیرون آوردم و خوابیدم 

وقتی بیدار شدم هواتاریک شده بود 

از پلها پایین رفتم مامان رو کاناپه نشسته بود سلام کردم و در یخچالو باز کردم 

-...شب خوابت میبره؟

+...آره

-...خانوم دوست بابات زنگ زد 

+...بسلامتی

-....گفت نوید از بهار خوشش اومده اگه امکانش هست یه مدت باهم اشنا شن که بعد ببینن تصمیمشون چیه

+...میگفتی امکانش نیست

مامان با اخمای درهم اومد تواشپزخونه و گفت

-...چراامکانش نیست؟ اتفاقا گفتم امکانش هست 

+...مامان مگه نگفتم بدون هماهنگی با من کاری نکن

-...با نوید اشنا میشی و بعد تصمیم میگیری این حرف اخرمه

از اشپزخونه بیرون رفت 

لعنت به امروز 

اه 

زوریه مگه !خوشم نمیادازش بچه مامانیه

تااخرشب با مامان حرف نزدم و بدون خوردن شام برگشتم اتاقم 

من دیگه بزرگ شدع بودم نمیتونستن به جای من نصمیم بگیرن 

گوشیمو برداشتم به امید یه پیام از حامد 

اما بجاش شمارع نوید بود که خیلی رسمی نوشته بود سلام نوید هستم 

دلم میخواست بلاکش کنم 

از دست تومامان 

همه ی مامانا اینطورن؟ یا مامان من فقط دلش میخواد منو زود شوهر بده

Report Page