43

43


#عشق_سخت 

#۴۳

محمد از پشت فرمون یه ریموت برداشت.

ریموت یه در رو زدو در خونه باغ بصورت کرکره ای بالا رفت

نگران گفتم

- خونه ات اینجاست؟

- تا حدودی ... 

با ماشین وارد شد

داشتم به غلط کردن میفتادم 

تو حیاط بزرگو قدیمی سه تا ماشین دیگه هم پارک بود 

از استرس به ماشینا توجه مکررم 

چون سمت دیگه یه استخر بودو چند نفر دختر و پسر که دورش نشسته بودن.

از این فاصله هم مشخص بود بساط مشروب و دود به راهه.

با استرس گفتم

- محمد من باید برگردم خونه

اما محمد پیاده شد

اومد در سمت منو باز کردو گفت 

- بیا دیبا خبری نیست یه ساعت دیگه میری خونه. بریم با بچه ها آشنا بشی ترست بریزه برا مهمونی

فقط نگاهش کردم

ابرو بالا دادو گفت

- دیبا ... بیا دیگه 

- محمد من از دانشگاه اومدم . چرا منو یهو میخوای ببری وسط مهمونی 

این تنها بهونه ای بود که به فکرم رسید

محمد خندیدو گفت

- بیا بابا. فکر کزدی اونا کین؟ همه مثل خودمون. شیوا و کتایونم از دانشگاه اومدن

دستمو گرفتو منو تقریبا کشید

پیاده شدم و به در نگاه کردم

خیلی ضایع بود اگر میدوئیدم سمت در

شک هم نداشتم نرسیده به در محمد منو میگرفت

رو یه محمد گفتم

- باشه پس بزار زنگ بزنم مامانم که شهرو بهم نریزه

- باشه بگو دو ساعت دیگه خونه ای

- تو که گفتی یه ساعت دیگه

منو با خودش کشوند سمت اون جگاعت سر خوش و گفت

- دیبا از اینجا تا خونتون یه ساعت راهه دختر چرا انقدر گیر شدی امروز ؟

خواستم جوابشو بدم

اما دیگه رسیده بودیم 

دخترا همه با آرایش و تاپ و شلوارک 

اینا از دانشگاه اومده بودن؟!

پسرا هم تیپ های مختلف از شلوارک و تیشرت تا پیراهن مردونه و شلوار

با همه گذرا سلام و احوار پرسی کردم

محمد همه رو مختصر معرفی کردو گفت

- اینم دیبای من ... ما بریم دیبا رفرش بشه و بیایم

با تعجب به محمد نگاه کردم اما باز منو گرفتو کشید سمت خونه 

آروم گفت

- با دخترا اوکیم اما با پسرا بُر نخور که کلاهمون میره تو هم

وارد ساختمون خونه شدیم

یه سالن بود که یه پله مارپیچ به بالا میخورد

ایستادم

دستمو از دست محمد بیرون کشیدم و گفتم


آروم نشستم که کیوان گفت

- من دوست دارم برام لباس های متنوع بپوشی. خودم برات هر مدل لباس خواب بخوای میگیرم اما ترجیح میدم خودتم سوپرایزم کنی.

سکوت کردمو به صورتش نگاه کردم

داشت منو نگاه میکرد اما انگار تو افکارش بودو گفت

- دوست ندارم کار کنی، تو خونه میخوام تمام وقت در اختیار من باشی. هر لحظه خواستم در اختیارم باشی. هر جا که خواستم .

بازم فقط نگاهش کردم

دستی تو موهای پر پشتش کشید

بلاخره به چشم هام نگاه کردو گفت

- قراره زنم بشی پس بزار رک بهت بگم نگار ... من همه جور رابطه ای دوست دارم... خیلی راجع بهش خوندم که چطوری باشه تا تو هم اذیت نشی ...

از سکوتم خوشش اومد

لبخندی زدو گفت

- پاشو بیا اینجا ببینم

ادامه در فایل رمان #نگاریسم موجود در کانال 👇👇👇 کافیه کلمه فایل سرچ کنین👇👇👇👇

https://t.me/joinchat/AAAAAD_rpzHswN6JkSFWkg

پارت واقعی از رمان واقعی #نگاریسم بدون سانسور


Report Page