43

43

Behaaffarin

سلام دوستان. امروز فرصت داشتم پارت طولانی تری براتون آماده کردم.

------------------------------------------

ولی بازهم کنارش امنیت داشتم..

اون شب شام رو با صدای تلویزیون خوردیم و حرف خاصی بینمون ردوبدل نشد

امیر چیزی نپرسید

چرا اینجام

چی شده

چرا حتی خونه خودمون نیستم..

بعد از شام گفت میز رو خودش مرتب میکنه و من برگشتم توی اتاقم

در واقع فرار کردم

میترسیدم اگه بیشتر بمونم کم کم سر صحبت باز بشه

حس میکردم آمادگی تعریف کردن همه چیز رو برای کسی ندارم

انقدر ذهنم آشفته بود که اصلا نمیدونستم از چی و کجا شروع کنم

از قضاوت بقیه هم میترسیدم

لباس هام رو عوض کردم و خزیدم زیر پتو

سعی کردم بخوابم

اما جت لگ لعنتی نمیذاشت

حتی چشمام از یه جغد هم بازتر بود

انقدر صبر کردم تا بالاخره نوری که از زیر در اتاق نشون میداد امیر هنوز بیدار، خاموش شد

میخواستم چراغ خواب رو روشن کنم، اما هیچ چراغ خوابی درکار نبود

مشخص بود که اینجا واقعا اتاق مهمان نیست

خیلی کم و کسری داشت

چقدر میخواستم اینجا بمونم؟

حتی خودمم اون لحظه جوابش رو نمیدونستم

بازم جذب شدم سمت دفترچه خاطراتم

خوندن خاطرات گذشته م مثل کندن روی زخم بود، اما عجیب برام جذاب شده بود

باعث میشد از زمان حال جدا شم

برای چند لحظه و چندساعت به آفرین چندسال بعد رو فراموش کنم

چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم

دفترچه خاطراتم رو برداشتم و برگشتم روی تخت

پتو رو جوری روی گوشی گذاشتم که نور شدیدش خیلی به بیرون درز پیدا نکنه و امیر متوجه نشه بیدارم

بقیه زندگیم رو شروع به یادآوری کردم

از بعد میثم

و مصادف با ورود آرش...

تابستون همون سال بود که توی گروه دانشکده با آرش آشنا شدم

و شهریور برای اولین بار همدیگه رو دیدیم

جلوی دانشکده باهم قرار گذاشته بودیم

آرش زودتر از من رسیده بود

از عکس های تلگرامشم مشخص بود پسر خوشتیپیه

وقتی از دور داشتم میرسیدم، دیدم که روی پله ها ایستاده

شلوار جین و یه تیشرت جذب پوشیده بود

هیکل خوبی داشت

برای همین تیشرت اندامی بهش میومد

و یه عینک آفتابی که تیپش رو تکمیل کرده بود

چیزی که توجهم رو جلب کرد، موهاش بود

راحت میشد متوجه شد که برای موهاش خیلی وقت گذاشته

و همون لحظه هم داشت توی گوشیش خودش رو نگاه میکرد و دستش بین موهاش بود

مشخص بود هنوزم از نتیجه راضی نیست

ولی خب، نتیجه فوق العاده بود!

رفتم جلو و بش سلام کردم

از پله ها اومد پایین، دستش رو آورد جلو

یکم خورد توی ذوقم

دختر معتقد به مذهبی نبودم زیاد، اما توی دانشگاه دوست نداشتم با نامحرم برخوردی داشته باشم

همیشه تفکرم اینجوری بود محیط دانشگاه یه محیط آکادمیکه و باید شئونات رعایت شه، حتی اگه خلاف عقیده ی منه

اما دست ندادن هم زشت بود

برای همین با بی میلی بهش دست دادم که خودش هم متوجه شد

باهم هم رفتیم سایت تا انتخاب واحد کنیم

من عادت داشتم از مدت ها قبل چندتا برنامه متفاوت بچینم، که اگه یکی از درس ها پر شد انتخاب جایگزین داشته باشم

به بهزاد هم گفته بودم بیاد که کدهارو برام بخونه

هنوز نرسیده بود

انتخاب واحد دانشکده ما واقعا جنگ بود

ممکن بود فقط 12 واحد گیرت بیاد و آموزش هم هیچکاری برات نمیکرد

در واقع مسئول جدید آموزش هیچکاری نمیکرد

یه زن بداخلاق و تنبل بود

برعکس مسئول قبلی که همه تلاشش حل کردن مشکلات دانشجوها بود، اما بعد از بازنشسته شدنش دیگه روی خوش انتخاب واحد رو هم ندیدیم و همش استرس بود. حتی تا ترم آخر بارها با مسئول جدید بحثم شد.

آرش نگاهی به برگه ای که من اماده کرده بودم انداخت و بهزاد هم رسید


Report Page