#43

#43


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت43


دستش که زیر چونه ام نشست با ترس چشمام رو بستم و نفسم رو حبس کردم.

بخاطر بسته بودن چشمام نمیتونستم عکس العمل ارباب و ببینم بخاطر همین نفس عمیقی کشیدمو بیشتر تو خودم جمع شدم...

که یهو توی بغل ارباب غرق شدم و باهم روی تخت دراز کشیدیم. صورتم هنوز توی سینه اش قاییم شده بود. منم از خدا خواسته با نفسهای بلند و عمیق عطر تلخش رو که حسابی ازش خوشم اومده بود رو استشمام میکردم.

دستهام رو روی سینه اش گذاشتم و خواستم فاصله بگیرم ازش که با انگشت فشاری به گودی کمرم اورد و من و بیشتر به خودش چسبوند.

که با احساس هرم نفسهای داغش کنار گردنم بیشتر توی خودم جمع شدم.

اما انگار ارباب بازیش گرفته بود و دست بردار نبود. که بی اراده با دلبری نالیدم:

+عههه اربااااب نکن دیگه قلقلکم میاددد

-اینطوری برام عشوه نیا که قول نمیدم سالم بمونیا...

ترسیده نگاهش کردم که با صدای بلند زد زیر خنده و کمی ازم فاصله گرفت.

همینطور که میخندید میتوجه شدم که اروم داره با خودش حرف میزنه:

+اخه من چرا انقدر جذب تو میشم دلبرک هندی....

همینطور که نگاهش میکردم ازم فاصله گرفت و از روی تخت بلند شدو کت و شلوارش رو با یه دست لباس راحتی عوض کرد و دوباره اومد کنارم دراز کشید. ایندفعه قبل از اینکه اعتراض کنم منو برگردوند و از پشت بغلم کرد و دستهاش رو دور کمرم حلقه کردوسرش و توی موهام فرو کردو با صدایی که خمار خواب بود نالید:

+اروم بگیر انقدر ول نخور دیشب تا صبح نتونستم بخوابم بزار یه چرتی بزنم.

حرفش تموم نشده بود که با احساس نفسهای کش دار و منظشم نشون میداد که به خواب عمیقی فرو رفته...

Report Page