43

43


#عطر_شقایق

#۴۳

واقعا ترس برم داشته بود

نیما بره

باباش میاد سراغم

منو باز بیهوش میکنه

میترسیدم

خیلی هم میترسیدم

نیما به گوشی گفت

- باشه ... خودتو برسون... من پروازم رو نمیتونم کنسل کنم

دلم پیچید

نمیتونستم نیما مجبور کنم بخاطر نجاتم برنامه هاش رو عوض کنه

اما نمیتونستم به برگشت پیش محسنی فکر کنم

نیما قطع کرد

مشغول جمع کردن نشیمن شد

نگاهش کردم

از نگاهم من سر برگردوند سمتم و سوالی سر تکون داد

بدون فکر گفتم

- میتونی منو بکشی؟

چشم هاش گرد شد

لب زد چی؟

سریع گفتم

- منو بکش ... خواهش میکنم... مسلما برگردم ایران هم پدرم راهم نمیده. خواهش میکنم منو بکش!

اخمش تو هم رفت و گفت

- میدونی چقدر آدم بیمار و پر از درد وجود داره که حسرت زندگی دارن. اونوقت تو میگی منو بکش

اشکم ریخت و گفتم

- چون اونا زندگی کردن... زندگی دارن... من چی؟ من هیج جایی و کسی رو ندارم . خواهش میکنم

نیما عصبانی گفت

- بسه ... یه راهی پیدا می‌کنیم برمیگردی پیش پدرت. اونم میفهمه دزدیده شدی درک میکنه

ساکت شدم

اما اشکم بند نیومد

پدرم هم درک کنه

در و همسایه چی؟

مردم چی؟

به منی که تجاوز شده

تو اون شهر کوچیک

مگه میتونم زندگی کنم ؟

نیما اتاق جمع کرد

باز زنگ زد

من رفتم تو سرویس

نگاهم رو ژیلا سر میز ارایش ثابت موند

میتونی خودتو بکشی شقایق

ژیلت رو برداشتم

چشمم رو بستم

گذاشتمش رو مچ دستم

اشکم ریخت

به پهنای صورت اشک می‌ریختم

اما جرئت کشیدن تیغ رو رگم رو نداشتم

تقه ای به در خورد

از جا پریدم

چشمم رو باز کردم

به خودم نگاه کردم

صورتم سرخ از اشک بود

دوباره در زد و بدون مکث در باز شد

نیما با دیدن من که تیغ رو دستم بود اخمش تو هم رفت

اومد تو تیغ رو از دستم گرفت و گفت

- من باید برم. بیا در رو قفل کن که پدرم نتونه بیاد تو

با اشک گفتم

- بزار پس من برم. منو بگیرن حداقل تو راحت شی

با عصبانیت سرم داد زد و گفت

- بسه شقایق! بشین تو نشیمن تا من برگردم‌.

رفتم سمت نشیمن. اون نمیدونست به من چی گذشته

فکر می‌کرد الان نجاتم داده

فکر می‌کرد بعدش زندگی دارم

اما عملا من دیگه چیزی نداشتم

از روزی که تو ماشین احسان بیهوشم کرده بودن همه چی تموم شده بود

نشستم رو کاناپه جلو در

نیما یه کلید داد دستم و گفت

- من خودم کلید دارم. در رو قفل میکنم. خودمم قفل رو باز میکنم میام. هرکی در زد . در رو باز نکن. پدرم کلید نداره. فهمیدی؟

سر تکون دادم

نیما گفت

- میرم دنبال مدارک برات . نگران نباش.

جلو خودمو گرفتم تا پوزخند نزنم

نیما رفت

در رو قفل کرد

به کلید تو دستم نگاه کردم

حالا میتونم منم برم

سریع بلند شدم

Report Page