43

43

وارث شیخ

43

گفتم 

- بزار یکم آمریکائی باشیم... بسته مصری بودن 

چشم هاش رنگ شهوت گرفت که آروم کمر شلوارشو باز کردمو دستمو بردم داخل 

وقتی چشم هاشو عثمان از لذت بست لبخند رو لبم پر رنگ تر شد 

وقتش بود یکم خودمو نشون بدم 

از زبان عثمان :

من هیچوقت فکر نمیکردم از یه رابطه این مدلی لذت ببرم 

اما دست های ظریف و داغ هانا و از اون بهتر 

لب های مرطوب و داغش بهم نشون داد از این به بعد میتونم عاشق چنین رابطه ای باشم 

با صدای در چشم هامو باز کردم

خواب نبودم اما دوست نداشتم از این حال خوش هم بیدار شم . بی حوصله گفتم 

- بله ؟

- قربان برای حاضر کردن بانو اومدم یه ساعت دیگه شامه 

هانا از کنارم سرشو بلند کردو گفت 

- مگه چلاقم خب خودم حاضر میشم 

اینو آروم گفت اما حس کردم بهیه شنید چون گفت 

- اگه لازم نیست میتونم برم 

بلند گفتم

- برو لازم باشه صدات میکنیم

هانا نیشش باز شدو بلند شد . با غرور به من نگاه کردو گفت 

- باید دوش بگیری عثمان 

خندیدمو گفتم 

- بله ... یه نفر کل هیکل منو نوچ کرده 

هانا خندیدو گفت 

- تو حجمت زیاد بود از دستم در رفت 

با این حرف شیطون به سمت حمام رفتو گفت 

- بیا منم باهات میام حمام دیگه زهرتو گرفتم 

چشمکی زدو از این حرفش بلند خندیدم

زهرمو گرفتی ... اوه هانا انقدر خوش خیال نباش



سلام دوستان. اگر خواستین رمان وارث شیخ زودتر بخونین اینجا فایلش هست

https://t.me/joinchat/AAAAAFijMDIZLKFrzy1MUQ

Report Page