426

426

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁


#پارت_۴۲۶

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


یه چیزایی رو درست میگفت یه چیزایی رو غلط...اگه من ایمان رو با مینا میدادم قطعا بخاطر علاقه زیادی که بهش داشتم اول ازش میخواستم واسم توضیح بده و بعد اگه قانع نمیشدم ازش متنفرو بیزار میشدم....

نمیدونم...شایدم واقعا نمیتونستم تحمل کنمو میزد به سرم....

آخه آدم باید تا حدودی توی یه موقعقت قرار بگیره تا ببینه چه واکنشی میخواد نشون بده از خودش.....!

خب من بدبخت هم که نمیتونستم به سمیه بگم این پسره آمین قبلا با من دوست بوده و من به این دلیل نمیخوام ببینمش.....

صداش دوباره به گوشم رسید:

-یاسمن...قوربونت برم...عزیز دلم....

چی!؟؟؟؟ ایمان داشت قربون من میرفت!؟؟؟؟ درست میشنیدم!؟؟باورم نمیشد...اصلا باورم نمیشد...همچنان ساکت موندم که پرسید:

-سرتم از زیر پتو نمیخوای بیاری بیرون !؟؟ هان!؟؟ یاسمن خانم....یاسمن....

الان مامانت یا عمه ات میان اینجا میبینن تو هنوز زیر پتویی قشنگ میفهمن قهر هستیااااا.....یاسمن....خانم...تپل....خوشگل....گربه ی ملوس من...

چون از گرفتن جواب مایوس شد نفس عمیقی کشیدو ساکت موند....فکر کرده من یادم میره چجوری زد تو دهنم!!! لاکردار!!!

بعد از گذشت چند دقیقه دوباره گفت:

-حالا میخوای تا کی قهر باشی هان !؟؟ فکر منم بکن جوجه....

بالاخره از زیر همون پتو گفتم:

-برو بیرون...نمیخوام باهات حرف بزنم! نمیخوام ببینمت!!!

-آهااان پس بلدی حرف هم بزنی...

عصبی و دلخور و دلگیر گفتم:

-بله همه مثل تو که نیستن که فقط زدن رو بلدن....

نمیدونم وقتی این حرف رو زدم قیافه اش چه شکلی شده بود اما خب چند دقیقه ای اتاق ساکت و بیصدا موند...

شاید فهمیده چه کار بدی کرده....از روی تخت بلند شد....پس میخواست بره...

غمگین شدم....

یه جورایی دلم میخواست بازم نهزمو بکشه...بیشتر معذرت بخواد تا من مطمئن بشم واقعا ناراحت....!!!

ولی اون ترجیح داد بلند بشه و بره....

خواسنتم سرمو از زیر پتو بیرون بیارم که صدای قفل شدن در به گوشم رسید..و بعدهم صدای پای قدمهاش که به تخت نزدیک میشد .....

خواستم سرمو از زیر پتو بیرون بیارم که صدای قفل شدن در به گوشم رسید..و بعدهم صدای پای قدمهاش که به تخت نزدیک میشد .....

یعنی برگشته!؟؟ یعنی نرفته!

زیر لب آخ جونی گفتم......اگه می رفت حسالی ازش مایوس و ناامید میشدم....

یکم از پتو رو داد بالا و بعد هرجور شده بود خودشو روی تخت کنارم جا داد...

حالا هردو نفرمون زیر پتو بودیم....

به پهلو درز کشید که جا بشه...

رومو اونوری کرده بودم که مثلا نبینمش حتی تو تاریکی زیر پتو....تو گلو خندید و گفت:

-چون تو نیومدی بیرون من اومدم داخل!!!

خندم گرفت ولی هرجور شده بود جلوی خودمو گرفتم تا بدون و بفهمه که همچنان ناراحتم....

دستشو دور شکمم حلقه کرد و آوازگونه گفت:

-قهر نکن عشق من...قهر تو آتیشمه....

بازم چیزی نگفتم......چقدر ناز کردن حس خوبیه وقتی میدونی نازت خریدارهم داره...!!!

Report Page