422

422

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

🥀🕊🕊🥀:

نیستم.بصبرید:

#پارت_۴۲۱

💫🌸دختر حاج آقا🌸💫


وقتی ذهن آدم درگیر و بهم ریخته اس حتی نمیتونه با خودش رفتار خوبی داشته باشه چه برسه به بقیه......

نمیخواستم ترکشهای خُلق بدم به بابا هم سرایت کنه واسه همین گرچه میدونستم بیداره و داره نماز میخونه اما با این وجود بی سرو صدا و بدون اینکه چیزی بهش بگم ار خونه زدم بیرون...

حتی برای رفتن به اداره هم زود بود برای همین چرخی توی خیابون زدم....

جلوی سوپر پیاده شدم یه شیر داغ گرفتم و تکیه با ماشین مشغول خوردنش شدم....

من اونقدر یاسمن رو دوست داشتم که نمیتونستم اون تصویرو تو ذهنن دوباره تجسم کنم....دوست داشتن گاهی اینجوری میشه دیگه...دلخوری به وجود میاره....

یکی رو شدیدا بخوای و بعد تو کافه کنار دوست پسر قبلیش ببینیش....بدتر از این وجود نداشت.....!!!

لیوان سیر رو پرت کردم تو سطل آشغال و بعد سوار ماشین شدم و راه افتادم سمت اداره.....

گرچه درگیر پرونده ی جدید و بازجویی هایی بودم اما با این حال میتونستم ناهارو خونه بخورم ولی ترجیحم این بود تا اونجایی که میتونم آخر وقت برم خونه....اینجوری بهتر بود....شاید زیادی خسته میشدمو خوابم میبرد و کمتر به چیزی که اینقدر ذهن و روحمو آزار میداد فکر میکردم.....

ساعت هشت شب بود که راه افتادم سمت خونه...

یه چند خیابون پایینتر زن عمو رو دیدم که سر ایستگاه منتظر تاکسی ایستاده بود.....

ماشین رو نگه داشتم و گفتم:

-سلام پریوش خانم...بفرما بالا میرسونمت....

از دیدنم خوشحال شد و گفت:

-عه تویی ایمان....چقدر خوشحالم میبینمت....ده دقیقه اس منتظر تاکسی ام...یا مسافر دارن یا مسیرشون به من نمیخوره....!!!

خریدهاشو گذاشت عقب و خودش جلو کنارم نشست و پرسید:

-داری از سرکار میای!؟

-بله

-حتما خیلی خسته ای!

-نه خیلی!

ابرو بالا انداخت و گفت:

-خب چه خبر....!؟

بی حوصله گفتم:

-سلامتی خبری نیست...شما چه خبر....؟؟

یه نگاه به بیرون انداخت و گفت:

-من اومدم یکم خرید....آخه دیگه به سلامتی خونمون تقریبا تکمیل شده....هم رفتم دفتر خدماتی دو سه نفر واسه فردا استخدام کنم خونه رو تمیز کنن....هم اینکه یکم میوه شیرینی بخرم...

لبخند تلخی زدم....شنیدن این خبر تا یکی دوروز پیش میتونست بهترین خبر زندگیم باشه اما الان نه ....

لبخحدی تصنعی تحویلش دادمو گفتم:

-خب به سلامتی! مبارکتون باشه....

با نازو تکبر گفت:

-ممنون....راستش من اصلا به جاهای کوچیک عادت ندارم...احساس خفگی میکنم تو خونه های تنگ و کوچیک....خونه باید بزرگ باشه....مستقل باشه.....

Report Page