422
۴۲۲
سکوت سیاوش و حرف نزدنش با من این اضطرابو بیشتر میکرد
با هم رفتیم بالا و وارد اتاق شدیم
سیاوش رفت سمت چمدونش که داخل کمد بود و گفت
- برو وانو پر کن
- تو نمیای ؟
- مسلمه میام... تو برو من میام
در حالی که پالتومو بیرون میاوردم گفتم
- اون چیه؟
سیاوش جعبه کوچیکیو رو تخت گذاشتو گفت
- برو آرام... میام میفهمی
لباس هامو آروم بیرون آوردم
خیره به جعبه بودم
سیاوش چرخید سمتمو گفت
- آرام...
یه کلمه بود
اما انگار اختیار بدن من بود
چون بدون مخالفت چرخیدم رفتم داخل حمام
شنیدم که سیاوش گفت
- خوبه
انگار این خوبه هارو برای خودش میگفت نه من
انگار جوابی به ذهن خودش بود
سریع آبو باز کردم و منتظر موندم
باقی لباس هامو بیرون آوردمو تو وان نیمه پر نشستم
اما خبری از سیاوش نشد
وان داشت پر میشد
آبو بستم و سرمو تکیه دادم به لبه وان و چشم هامو بستم
خیلی زود گرمای ملایم وان و خستگی جسمیم باعث شد خوابم ببره
با صدا کردن اسمم از خواب پریدم
سیاوش جدی و عصبانی گفت
- آرام... بهت گفتم منتظرم بمون نه اینکه بخواب .
آب سرد شده بودو معلوم بود حداقل ۲۰ دقیقا است که خوابیدم .
ناخداگاه گفتم
- خوابم برد سیاوش ... چرا انقدر دیر اومدی
سیاوش آب داغو باز کرد
هنوز لباسش تنش بود
با همون اخم گفت
- من وقتی اومدم که میخواستم.بدنت باید برای کاری که میخوام ریلکس شه
- باسه حالا چرا عصبانی هستی؟
سیاوش چنان نگاهی به من انداخت که قلبم ریخت و گفت
- چون به حرفم گوش نمیدی
دهنم نیمه باز موند
خوابم برد! این مگه دست منه
سیاوش شروع کرد به بزرون آوردن لباس هاش و گفت
- یه چیز ساده خواستم اما گوش ندادی. دوست ندارم تفریحمون رو تغییر بدم وگرنه بخاطر این کارت باید تنبیه میشدی
- بخاطر چه کاری سیاوش؟ چون غیر ارادی خوابم برد؟
بازم همونجوری نگاهم کردو من عملا لال شدم
کمر شلوارشو باز کردو گفت
- بیا بیرون... لبه وان بشین و پاهاتو تا حد ممکن برام باز کن