421

421


#نگاریسم

#۴۲۱

مادر سعید چنان گفت شب مراد پسرمه که اصلا جای هیچ فکر مثبتی تو سر هیجکس نمیذاشت

مامان با تاسف نگاهم کرد

قشنگ دهشت با نگاهش میگفت این چه خاندانیه پیدا کردی 

سعید هم که از عصباتیت رگ هاش زده بود بیرون 

تو سکوت مینا از جلو در آروم‌خندید و دائیم که بهش بر خورده بود خیره به مینا گفت

- بریم ... بریم این شب زودتر تموم شه قبل اینکه حرمت ها شکسته شه

مادر سعید و دائی سعید با اخم به مینا نگاه کردن‌

اونم به حالت قهر رفت 

مادر سعید به فامیل هاشون گفت 

- میریم خونه عروس 

مامان نفسشو کلافه بیرون داد

از فامیل ما همه خداحافظی کردن رفتن جز دایی و پدر بزرگم .

از فامیل سعید اما همون ها که اومدن خواستگاری همه با خانواده سوار ماشین آماده به خدمت منتظر ما بودن

رفتیم پائین 

نامدار گفت 

- سعید تو یواش بیا با فامیلات... ما ببینیم بابا دورو اطراف نباشه .

سعید باشه ای گفت و اونا همه جلو تر رفتن

منو سعید سوار شدیم‌

سعید الکی پیاده شد 

کاپوت داد بالا 

یکم ور رفت با ماشین

دستام یخ بود 

دائیش اومد 

حرف زدن

سعید سوار شد 

راه افتادیم

هر دو ساکت بودیم 

سعید انقدر عصبی بود که نمیشد باهاش حرف زد

خودمم استرس داشتم حرفم نمی اومد

حتی آهنگ هم نذاشتیم 

نزدیک خونمون شدیم سعید گفت 

- نگار ببخشید 

سریع گفتم

- بیخیال سعید حرف هیچیو نزن

سعید نگاهم کردو گفت

- خوبی؟ صدات چرا میلرزه 

دستمو دورم گرفتم و خودمو بغل کردم

چشم هامو فشار دادپ و گفتم

- فقط خدا کنه بابا نباشه دور خونه ... آبرو ریزی نشه...

سعید پارک کرد و نگران چشمامو باز کردم

خیابون ما بود

جلو در خونه 

خبری از بابا و ماشینش نبود 

نفس راحت کشیدم 

فامیلای سعید هم رسیدن

سریع پارک کردن

قبل ما پیاده شدن 

خاله سعید زنگ آیفون ما رو زد تا اسپند و قرآن بیارم

من استرس داشتم 

دوست داشتم فقط بریم بالا 

اما میگفتن صبر کنین 

سعید گفت 

- حالا جلو در خونه قرآن و اسپند بگیریم. جلو در کوچه رو بیخیال 

هنوز مادرش چیزی نگفته بود که 

دستی رو شونه سعید نشست

ندیده حسش کرده بودم‌

بابام بود

Report Page