420

420

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁


#پارت_۴۲۰

💫🌸 دختر حاج آقا🌸💫


وقتی داشتم با گریه از پله ها بالا میرفتم با مینا که داشت خلاف من پایین میومد چشم تو چشم شدم....

چشمای خیس و صورت سرخم رو از نظر گذروند و پوزخند زد....لعنتی عوضی حالم ازش بهم میخورد....

لابد تو دلش عروسیه از اینکه منو تو همچین حالتی میبینه...!

با عجله پله هارو رفتم بالا ....درو وا کردم و رفتم داخل اتاقم....

لباسهامو از تن درآوردم و با خاموش کردن چراغ دراز کشیدم رو تخت.....

من از همون لحظه ای که میخواستم از خونه پامو بزارم بیرون خطرو حس کردم....

حسم بهم میگفت فراره یه اتفاق بد بیفته اما توجهی نکردم....

حالا اینم عاقبتم.....فین فین کنان نگاهمو از گوشیم که زنگ میخورد برداشتم...حوصله حرف زدن با سمیه رو نداشتم....

خب اون بیچاره هم مقصر نبود و من نمیتونستم ازش متنفر بشم...اما واقعا میل و رغبتی واسه حرف زدن نداشتم....

اشکهام بدون خواست و اراده ی خودم از چشمام سرازیر میشدن و من هیچ تسلط و کنترلی روشون نداشتم....

بدتر از همه این بود که باید جنین وار تو خودم جمع میشدم و هق هقهامو خفه میکردم تا به گوش بقیه نرسه....

دستمو رو لپم گذاشتم....چطور دلش اومد منو بزنه اگه واقعنی اونقدر دوستم داره!

ماه پشت ابر نمیمونه....وقتی حقیقتو بفهمه دیگه باهاش حرف نمیزنم....دیگه تحویلش نمیگیرم...

نباید منو میزد....باید حرفامو گوش میداد...باید میشنید اصل قضیه چیه نه اینکه تو ذهنش به چیزهای تاریکی فکر کنه!

پیامهای زیادی از طرف سمیه داشتم....صدبار بیشتر معذرتخواهی کرده بود و میگفت حاضره بیاد همه چی رو واسه ایمان توضیح بده اما اخه چه فایده داشت....واقعا چه فایده داشت!!!


Report Page