42

42



#نگاه #42

سارا نوشت

- باشه میبینمت 

منم دراز کشیدم گفتم تا نه میخوابم بعد پا میشم میرم سراغ کارام

ساعت گذاشتم نه و خوابیدم باز 

اما با صدای خنده بیدار شدم

خنده سارا بود 

هنگ به ساعت نگاه کردم

ده و ربع بود

گوشیو چک کردم دیدم گوشی وا مونده ام خاموش شده 

سریع بلند شدم که صدای امیر همایون شنیدم که گفت 

- نگاه همیشه خواب آلو بود 

سارا باز خندید...

امیر همایون چکار میکرد این وقت روز خونه

سریع موهامو مرتب کردمو از اتاق رفتم بیرون

با یددنم هر سه خندیدن 

پدر بزرگ گفت 

- دیگه میخواستم خودم بیام صدات کنم بابا جان. بیا چای تازه دمه بخور 

سلام کردمو چشمی گفتم

به سارا که با نیش باز رو به رو امیر نشسته بود نگاه کردم که چشمکی بهم زد 

با تاسف براش سری تکون دادمو رو به امیر گفتم

- تو سر کار نمیری؟

- جمعه ها نه با اجازتون 

دوست داشتم با مخ برم تو دیوار 

سارا ریز خندیدو 

پدر بزرگ هم خندیدو من خودمو پرت کردم تو توالت 

روز های هفته از دستم در رفته بود

اما واقعا فکر میکردم سه شنبه است نه جمعه 

زود کارامو کردم و اومدم بیرون . نشستم سمت دیگه میز و پدر بزرگ بهم چائی داد

تشکر کردم که امیر همایون بلند شدو گفت

درصورت تمایل میتونین فایل کامل این رمان رو اینجا تهیه کنید

http://t.me/mynovelsell

فایل کامل ۳۰۰ صفحه و شامل ۱۰۶ قسمته 🙏🌹


Report Page