#42

#42


داستان از دید آتوسا

سرجام خشکم زده بود و تو شوک اتفاقی که افتاد بودم

هیراب یه تیکه از موهامو گرفت و گذاشت پشت گوشم

نفس عمیقی کشیدم و اومدم حرف بزنم که صدای بردیا باعث شد حرفم تو دهنم بمونه

«نمیخوام این صحنه جذابو خراب کنم ولی میشه بذارین واسه بعد؟کمک لازم داریم!»

یکی دو قدم عقب رفتم ولی هیراب آروم دستشو آورد جلو و دستمو گرفت

«باشه برو ما هم میایم!»

بردیا لبخند کجی زد و رفت

ناگهان یاد بابام افتادم!

«بابام! اون کجاس؟»

دستمو از تو دست هیراب بیرون کشیدم و دویدم توی جمعیت

صدای قدم‌های هیراب رو پشت سرم میتونستم بشنوم

لی‌لی رو کنار چند تا پری که زخمی شده بودن پیدا کردم

«لی‌لی بابام کجاس؟ اون برگشته خونه؟»

لی‌لی توی هوا معلق وایساد و چشماشو بست و بعد از چند ثانیه شروع کرد به درخشیدن و چیزی رو زیرلب زمزمه کرد

بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد و دستاشو تو هوا چرخوند و یه پورتال درست کرد

«عجله کن برو داخل!»

بدون هیچ حرفی سریع وارد پورتال شدم و هیراب لی‌لی هم پشت سرم اومدن

اطرافمو نگاه کردم

نزدیک باغمون بودیم!

دور خودم چرخیدم

«اون کجاس؟»

لی‌لی پرواز کرد و اشاره داد که دنبالش بریم

هیراب کنارم میومد و سعی میکردم تو صورتش نگاه نکنم...بعد از چیزی که اتفاق افتاد نمی‌دونم باید چی بگم یا چیکار کنم...

بعد از چند دقیقه به زمین‌های پشت باغ رسیدیم

لی‌لی سریع تر پرواز کرد و ماهم پشت سرش دویدیم

هرچی جلوتر میرفتیم زمین ناهموارتر میشد

کمی که گذشت لی‌لی وایساد و به جلو اشاره کرد

سریع جلو رفتم و با یه گودال بزرگ روبرو شدم...داخل گودال خیلی تاریک بود

لبه گودال نشستم و داد زدم

«بابا تو اونجایی؟»

لی‌لی دستشو تو هوا چرخوند و یه گلوله طلایی رنگ ظاهر کرد

نورش اونقد زیاد بود که اطرافمونو کاملا روشن کرد

خم شدم روبه داخل گودال و داخلشو نگاه کردم

بابام یه گوشه افتاده بود و چشما و دست و پاشو بسته بودن

برگشتم و به هیراب نگاه کردم

«خواهش میکنم بیارش بیرون!»

هیراب شمشیرشو تو زمین فرو کرد و رفت داخل گودال

بابامو بلند کرد و گذاشت لبه گودال

سریع دست و پاشو باز کردم و پارچه روی چشماشو برداشتم

«بابا حالت خوبه؟ منم...منم آتوسا!»

هیراب خودشو بالا کشید و کنارم نشست

بابام چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد

«آتوسا...!»

اشک تو چشمام جمع شد و سریع بغلش کردم

«وای خدایا شکرت!»

بابا دستشو رو سرم کشید و منو از خودش جدا کرد

«تو چطوری منو پیدا کردی؟»

اینو گفت و انگار تازه متوجه هیراب و لی‌لی شد

«اینا دیگه کین؟»

آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم آرامشمو حفظ کنم

«بابا لازم نیست نگران باشی اینا دوستامن!»

نمی‌دونم کلمه دوست واسه هیراب درسته یا نه چون وقتی اینو گفتم میتونستم راحت نگاهشو رو خودم حس کنم

بابا با دیدن لی‌لی تقریبا ترسیده بود

«آتوسا اون...اون دیگه چیه!»

بابا اینو گفت و به لی‌لی اشاره کرد

لبمو گاز گرفتم و برگشتم به هیراب نگاه کردم

همین که خواستم حرف بزنم انگار ذهنمو خوند و قبل از اینکه چیزی بگم جوابمو داد

«نمیتونیم بذاریم اینا رو بفهمه...! باید از حافظه‌اش پاک شه!»

«چی؟»

لی‌لی اومد جلو

«آتوسا متاسفم ولی مجبورم چیزی که الان بابات دیدُ از ذهنش پاک کنم!»

دوباره برگشتم به بابام نگاه کردم

حق با اوناس...این واسه خودشم بهتره!

چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم

«حالا که میخوای از ذهنش پاک کنی میشه یه سری چیزا رو تو ذهنش دستکاری کنی؟»

«چیو؟»

به بابام نگاه کردم و آروم گفتم

«میخوام فکر کنه که این چند روز باهم بودیم...من اومدم پیشش و پیداش کردم و باهم برگشتیم!»

لی‌لی سری تکون داد و پرواز کرد سمت بابام

«آتوسا اینجا چخبره؟»

بابام متعجب پرسید

دستمو بردم جلو و دستشو گرفتم

«چیزی نیست...قراره برگردیم خونه!»

لی‌لی چیزی رو زیر لب زمزمه کرد و پودر طلایی مانندی رو تو صورت بابام فوت کرد

بابا چند تا سرفه زد و بهم نگاه کرد

«آتوسا ما چجوری سر از اینجا درآوردیم؟»

لبخندی زدم و آروم گفتم

«خودمم نمی‌دونم...بیا زودتر برگردیم خونه!»

بابا از جاش پا شد و دستمو گرفت

«هوا خیلی تاریکه بیا زودتر برگردیم مامانت حتما خیلی نگرانمون شده!»

درحالیکه راه می‌رفتیم به لی‌لی و هیراب نگاه کردم که سرجاشون مونده بودن

لی‌لی واسم دست تکون داد و هیراب فقط داشت رفتنمونو نگاه میکرد

توی نگاهش چیز عجیبی بود

دلم میخواست بمونم و باهاش حرف بزنم ولی باید برگردم...!

سرمو برگردوندم و سعی کردم دیگه پشت سرمو نگاه نکنم چون اگه بازم نگاش کنم و اونجوری ببینمش مطمئنم برمی‌گردم سمتش...

بعد از تقریبا یه ربع راه رفتن رسیدیم در خونه!

محکم در زدم و چند ثانیه نکشید که صدای قدم‌های مامانو شنیدم که سمت در میومد

درو باز کرد و به محض دیدنمون سریع زد زیر گریه

رفتم جلو و بغلش کردم

خیلی دلم براش تنگ شده بود!

«وای خدایا شکرت!!! خدایا شکرت!!»

مامان درحالیکه گریه میکرد با صدای بلند اینو پشت هم می‌گفت

از بغلم اومد بیرون و بابا رو بغل کرد...

دلم برای خونه تنگ شده بود...

مامان داشت به بابا کمک میکرد لباساشو دربیاره و منم رفتم توی اتاقم تا لباسامو عوض کنم

لباسامو درآوردم و گردنمو تو آینه نگاه کردم

لکه کبودی کمتر شده بود!

لباسای تمیز پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم

آخرین باری که روی تختم خوابیدم شبی بود که هیراب هم اینجا بود

ناخودآگاه چیزی که امشب اتفاق افتاد از جلوی چشمم رد شد

صورتمو با دستام پوشوندم و لبخند زدم

باورم نمیشه با وجود چیزایی که به سرم اومد دارم میخندم!

فردا باید با هیراب حرف بزنم...

یه صدایی توی سرم می‌گفت که کاش امشب اونجا میموندم ولی اصلا آمادگی کاری که کرد نداشتم و نمی‌دونم اگه میموندم باید چیکار میکردم یا چی میگفتم!

دستامو از رو صورتم برداشتم و چشمامو رو هم گذاشتم...

___________________________________

T.me/royashiriiin 🦋

Report Page