42

42


-...وقتی اینطوری لمست کنم داغ میشی ؟ ملحفه رو تویه حرکت از روم کشید 

-...یا وقتی گردنتو میبوسم؟

یا وقتی لبتو میبوسم؟ 

میخواستم بگم همش توحتی وقتی بدون لمس نگاهمم میکنی من از خود بی خود میشم اما بجای همه این حرفا فقط تونستم لبمو گاز بگیرم 

-....اون بیچارهارو ول کن 

دستشو زیر چونم گذاشت 

-...بهار بامن راحت باش نگاه کن الان توچه حالتی هستیم باشه بهار؟

+...باشه من دیگع برم 

لباسامو زیر نگاه سنگین حامد پوشیدم و اروم از اتاق اومدم بیرون 

به محض رسیدن خودمو بع سرویس رسوندم ساعت پنج صبح بود 

از خستگی بیهوش شدم 

با صدای مامان که داشت صدامـمیکرد بیدار شدم واقعا نمیتونستم از تخت بیرون بیام 

به هرجون کندنی بود تکون خوردم و از همون در اتاق گفتم

+...چیه مامان؟ چرا نمیذاری بخوابم؟ 

-...پاشو چقد میخوابی ورم میکنه چشمت پاشو یه دوش بگیر ظهر دعوتیم خونه دوست بابات

 

حولمو برداشتم و یه دوش فوری گرفتم امابازم خوابم نپرید 

تاحالا خونه ی این دوست بابام نرفته بودیم و نمیدونستم جو خونشون چطوریه یه مانتوی عروسکی کوتاه بااستینای پفی برداشتم و شال و شلوار سفید 

موهامو جمع کرزم و یه قسمتشو توی صورتم ریختم یه ارایش ملایم روزانه روی صورتم انجام دادم و لباسامو پوشیدم 

بابااومده بود هرسه اماده بودیم 


سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم 

چشمام از بی خوابی خمار شده بود

خونشون یکم از خونه ی ما دور بود پیادع شدیم و بابا زنگو فشار داد 

مامان کنارم وایسادو گفت

-...سنگین رنگین باش بهار 

چشمی چرخوندم و زودتر از مامان وارد شدم 

خانواده خوبی بودن دخترشون از من کوچیکتر بود و پسرشون چند سالی بزرگتر 

ناهار توسکوت خورده شد و بعد ازاون از هردری که قابل گفتن بود حرف زدن واقعا دیگع داشتم بیهوش میشدم 

یه اشاره به مامان کردم و زیر لب گفتم بریم 

نوید یه لبخند یوری زدوگفت

-...خوبی بهارخانوم؟ چیزی میخواین؟ 

+...نه ممنون اقا نوید 

از عمد اسمشو با تحکم بیشتری گفتم انقدر ازوقتی اومدیم مامانش اقای مهندس صداش کرده بود که حس میکردم از لحظه تولد اسمش اقای مهندس بوده  

-...ولی انگار یکم روبه راه نیستین 

چشممو چرخوندمو بی حوصله گفتم

+...یکم خستم چیزی نیست 

-...پس شبو خوب نخوابیدین

Report Page