42

42


#عشق_سخت 

#۴۲

سوار شدو با همون لبخند جذابش گفت 

- چرا جواب نمیدی دیبا. یهو قاطی میکنی ها.

- چرا اومدی جلو دانشگاهم ؟ 

ماشینو روشن کرد و راه افتاد

نیم نگاهی بهم انداختو گفت

- خوشگل تر از تو عکس هایی 

اخم کردم بهش

یاد تمام عکس هایی که براش فرستاده بودم افتادم 

تو دلم خالی شد

محمد هم انگار فهمید چی تو سرم اومد 

نیشش باز شدو گفت

- البته باید همه جاتو ببینم تا نظر قطعی بدم .

اخمم بیشتر شدو گفتم

- پر رو 

بلند خندید 

دستشو رو پام کشیدو گفت

- پر رو نبودم که هر شب سکس چت نداشتیم 

از لمس دستش حس عجیبی داشتم

نه خوب نه بد

بیشتر شهوت بود 

پامو تکون دادم

محمد دستشو برداشت

به بیرون نگاه کردن کردمو گفتم

- راست میگی... حواسم نبود

دیگه چیزی نگفتم

محمد یکم سکوت کرد 

اما زیاد دووم نیاورد. بازومو دست کشید و گفت

- دیبا ... چی شده ؟ یعو چرا فازت عوض شد ؟

کلافه بودم

کلافه و سر در گم 

بازومو هم عقب کشیدمو گفتم

- محمد درسته من هر شب باهات سوس چت کردم . اما هرزه نیستم تو ماشین کسی بشینم دست مالیم کنه .

محمد یهو اخم کردو گفت

- حالا من شدم هر کسی؟ 

- منظورم این نبود

محمد سکوت کرد

منم سکوت کردم

اما مسیری که میرفت برام نا آشنا بود

برای همین گفتم

- کجا دادیم میریم؟

- یه جا که دو کلمه حرف بزنیم 

- همینجا داریم حرف میرنیم

محمد اخمی کردو گفت

- دیبا تو الان یه ماه بیشتره کامل تو زندگیمی. من روت حساب کردم. الان مشکل چیه ؟ بهتر از من پیدا کردی؟

از این حرف ها و طرز فکر محمد خوشم نیومده بود

دوست نداشتم تنش درست کنم

مخصوصا که تو ماشینش نشسته بودم

برای همین گفتم

- محمد همه چیو قاطی نکن. بهت گفتم تو خونه چقدر مشکل دارم دیگه. خسته ام. کلافه ام . درکم کن .

سکوت کرد 

دوباره دستشو گذاشت رو پام و گفت

- باشه خانمی ... چشم... من درکت میکنم . اما تو هم درکم کن بعد اینهمه فانتزی از نزدیک دیدمت . آتیشم تنده

حرفش تو دلمو خالی کرد

لبخند زورکی زدمو گفتم

- چشم بگو چکار کنم که درک شی؟

- بزار برسیم بهت میگم 

استرسم بیشتر شد و گفتم

- محمد من یه ربع دیر کنم مامانم کل شهرو خبردار میکنه 

فقط خندید

چیزی نگفتو پیچید تو یه کوچه نسبتا قدیمی.

تو یه محله قدیمی تو شمال شهر تهران بودیم


آخرین روز از تخفیفات کانال رمان های خاص 👇♣️

https://t.me/mynovelsell/1025

Report Page