42
به سمت میزم رفتم که صدای آشنایی گفت
- ادوارد
بی اراده برگشتم سمت صدا
امیلی کنار شومینه ایستاده بود
درست همونجائی که قبلا دیده بودمش
ابروهام بالا پرید
لابد خواب دیدم
فقط نگاهش کردم که گفت
- میدونم نمیخوای منو ببینی و تو زندگیت باشم... اما ...
مکث کرد
دوست داشتم داد بزنم لعنت به من اگه نخوام تو تو زندگیم باشی
اما غرورم مانع شد و سریع گفتم
- من زندگیتو خراب میکنم... دور از من آرامش و امنیتت بیشتره
- اما اونا یه گزارش دروغ پر کردن
- مهم نیست... آدمشون میکنم
اینو گفتمو برگشتم پشت میزم که امیلی گفت
- من میتونم برم و تکذیب کنم ... من و تو منظورمه ...
خودمو سر گرم با کارم نشون دادمو گفتم
- برا این بدون اجازه اومدی تو دفتم ؟
نیم نگاهی بهش انداختم
متعجب و غمگین بود
آروم سری تکون دادو گفت
- اون گزارش دروغ بود... نمیخواستم برات دردسر درست کنم
خودمو مشغول پرونده ها کردم
چشم هاش داشت دوباره جادوم میکرد
چرا باید انقدر زیبا باشی امیلی؟
زیبا و معصوم
با عصبانیت گفتم
- مهم نیست. من به این دروغ ها عادت دارم. لازم نیست خودتو نگران کنی
دوباره نگاهش کردم
اونم فقط نگاهم کرد
نفس پر حرصی بیرون دادمو گفتم
- خب... کار دیگه ای هم با من داری؟
با تکون سر گفت نه و به سمت رد رفت
تک تک ذرات وجودم فریاد یمزد نذار بره
اما من میخواستم بره
چون اینجوری فقط از من درامان بود
امیلی جلو در ایستاد
آروم برگشت سمتمو گفت
- راستش...
مکث کرد که سریع گفتم
- راستش چی ؟
- هیچی ...
خواست بره بیرون که بی اختیار دستم رو دکمه قفل در فشرده شدو نتونست درو باز کنه
برگشت سمتم که گفتم
- چی امیلی؟ میدونی بدم میاد جوابمو ندی
امیلی اخم کردو عصبانی گفت
- راستش دلم برات تنگ شده بود. برای تو مغرور و بی احساس . حالا اون در لعنتی رو باز کن تا من برم بیرون
فقط نگاهش کردم
امیلی الان چی گفت ؟
🔞👇🔞
دستشو رو سینه ام کشید.
باورم نمیشد تو پارکینگ . تو ماشین مشاورم نشسته بودمو اون داشت دستمالیم میکرد.
و من ...
من داشتم لذت میبردم.
نوک سینه هام انقدر تحریک شده بود زده بود بیرون. مهرداد فشاری به سینه ام دادو دستشو آروم برد پائین. از کمر شلوارم آروم دستشو برد داخل و کنار گوشم گفت
- بزار ببینم پرده ات چه مدلیه. اگر حلقوی نبوداز عقب...
پارت واقعی از رمان واقعی #عشق_سخت اینجا بخونین 👇👇 با هشتک #سخت همه پارت هارو پیدا کنین
https://t.me/joinchat/AAAAAFBais-RdFfUfzVQXw