#42

#42


#رمان_برده_هندی🔞

#قسمت42



‌***

با نور افتاب شدیدی که تو صورتم خورد تکونی خوردم ،اب دهنمو قورت دادم و پلک زدم. چشمامو که باز کردم اولین چیزی که به چشمم خورد شیشه های سرتاسری بود که دورمو گرفته بودن .

سبزی درخت ها و جنگل از پشت شیشه ها زیبا و بی نظیر بود. نگامو دور اتاق چرخوندم.

کلبه جنگلی که یه تخت بزرگ گرد با ملافه های حریر وسطش قرار داشت.

انقدر قشنگ بود که بی حواس و خوشحال تکون خوردم تا بلند بشم که پاهام تیری کشید.

دستم به سوزش افتاد .نگاهمو چرخوندم و سرم وصل شده به دستم رو دیدم. با درد ملافه رو از پاهام برداشتم . که با دیدن پای پانسمان شده ام اهی از درد کشیدم .

دوباره سعی کردم بلند شم ولی پاهام از درد میلرزید و تحمل وزنمو نداشت.

داشتم با خودم کلنجار میرفتم که چجوری تکون بخورم که در کلبه باز شد و ارباب با چندتا نایلون توی دستش وارد شد.

قبل از اینکه حرفی بزنم بوی غذا بود که توی اتاق پیچید.شکمم از گرسنگی ضعف رفت.

منو که دید نایلون غذا رو روی پاتختی گذاشت و روی تخت نشست :

_ بهتری؟

با تکون سر گفتم:

_ آره

خم شد و ظرفای غذا رو از توی نایلون درآورد و همونطور گفت:

_ نمیدونستم چی دوست داری چند مدل غذا برات گرفتم. از هرکدوم که میلت میکشه بگیر بخور خون زیادی از دست دادی باید به خودت برسی...

بهش لبخند بی جونی زدم و خودمو یکم جلو کشیدم و ظرفی که بوی جوجه ازش بلند میشد رو جلوم گذاشتم..

با دیدن اون تیکه های مرغ طلایی چشمام برق زد و با ذوق یکیو تو دهنم گذاشتم و با دهن پر گفتم:

_ ممنون ارباب.خیلی گرسنم بود

انقد غرق غذا خوردن بودم و که زمان و مکان از دستم در رفت. وقتی خوب سیر شدم سرمو بلند کردم و اربابو دیدم با چشمایی که اشتیاق توشون موج میزد داشت نگاهم میکرد...

با خجالت نگاهمو ازش گرفتم و با پشت دست دهنم رو تمیز کردم که با احساس دستی که زیر چونه ام نشست...

Report Page