42T

42T


رمان #دختر_بد


قسمت چهل و دوم

لباش رو به هم فشار میده و دستش فرمونو سفت ترمیگیره.

-داروهاتو بخور هیوا...

گازمیده و میره و نمی دونم چرا رفتنشو نگاه می کنم و داروهامو تو دستم تاب میدم.

اصلا چرا این قدر به رفتاراش دقت نشون میدم؟

اون دیگه هیچ کس تو زندگیم نیست!

باید از پارسا حرف بکشم یا دلیل بپرسم ولی اصلا انگیزه اش رو ندارم.

صبح نمی دونم با پارسا چه طور حرف بزنم، اصلا چیزی ازش بپرسم یا نه؟ 

بذارم موقعیت بهتری؟ من حق دارم بدونم ولی چه طور بگم که تعقیبش کردم؟ این خودش یه بی اعتمادی بزرگه!

نگاهش می کنم و مطمئنا اگه ریگی به کفشش باشه، دوباره هم موقعیتی برای پیش کشیدن بحثش هست و برای پنهان کردن تعقیب دیشب سکوت می کنم و انگار که اتفاقی نیفتاده، در سکوت و بی خیال این که دیشب بهم دروغ گفته، جلوی درمانگاه پیاده ام می کنه و باز بوسه و خداحافظ عشقم تحویلم میده و میره و من مردد می مونم که با اتفاقات دیشب چه طور پامو تو درمانگاه بذارم و با امیر روبه رو بشم؟!

صدایی کنار گوشم می پیچه.

-چه طوری مامای بیمار؟

پسوند حرفش محکم روی شونه ام می کوبه و از ضرب دست رعنا تنم خم میشه و سرش دوستانه نق می زنم.

-خیر سرم مریضما!

می خنده و جوابم رو میده: معده ات مریضه نه پا و شونه ات! چرا راه نمیری؟

هم شونه اش سمت پله های ورودی درمانگاه میرم و داخل میریم، نیم نگاهم سمت پارکینگ و ماشین امیره و از این که می بینمش نمی دونم خوشحال باشم یا ناراحت؟

همه جا دکترای تخصصی دیر میان و نمی دونم از وقت شناس بودن این دکتر خوشحال باشم یا ناراحت؟

کنار استیشن از رعنا جدا میشم و پاهام کشش سمت اتاقم رفتن رو ندارن، ولی با دیدن در بسته ی اتاق امیر قوت می گیرم و تندتر حرکت می کنم. سریع تو اتاق میرم و درو می بندم. نفس آسوده می کشم و تا حد امکان کافیه از اتاق بیرون نرم تا باهاش مواجه نشم.

نسبت به روزای قبل مراجع بیشتری دارم و این خوبه چون دیگه حوصله ام سر نمیره، کارم دقت زیادی نیاز داره و نمی خوام به خاطر بی احتیاطی و حواس پرتی جون جنین و مادری رو به خطر بندازم و برای همین با تمام توانم وقت و حوصله ام رو وقف مراجعینم می کنم.

 تقریبا نزدیک اتمام ساعت کاریمه و رعنا به خط اتاقم زنگ میزنه.

تماسش رو وصل می کنم و حسابی خسته ام.

-سلام خانم منشی بازم مریض داریم یا نه؟

می خنده و طعنه ی شوخی ام رو می گیره!

-نه خانم دکتر، دیگه مریض ندارید ولی نوبتتون تا ماه آینده رزروه!

می خندم و جدی میشه!

-هیوا جون یه مادر با شرایط سخت و استراحت مطلق داریم، خانم رییسی گفتند برای چکاپشون هرهفته تشریف ببرید. قبول می کنی یا نه؟

ساعتمو نگاه می کنم و بدم نمیاد چرخی هم تو شهر بزنم.

-آره میرم، فقط امروز وسیله ندارم، پیاده ام!

-عیب نداره، حاضر شو و لوازمت رو بردار، ماشین هست.

نفس عمیق می کشم و لوازمی که باید بردارم رو از ذهنم می گذرونم.

-باشه، ده دقیقه دیگه حاضرم.

می خوام قطع کنم ولی تند تند حرف می زنه.

-راستی هیوا، امشبم شوی لباس هست، برنامه ویژه است، دیشب نبودی امشب بیا دیگه!

سری اطراف می چرخونم و بی خیال همه چیز وقتی کسی به فکرم نیست، باید کمی هم به فکر خودم باشم.

-باشه میام. بگو برام یه بلیط بذارن کنار.

-حله، بدو حاضر شو و بیا...


نویسنده : یغما


ادامه دارد...

Report Page