414

414

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۴۱۴ 💫🌸دختر حاج آقا🌸💫 سرمو گذاشته بودم رو پاهاش و چیپس میخوردم....اونم پپسی توی دستشو هراز گاهی بالا میاورد و چند جرعه میخورد.... پا روی پا انداختمو همونطور که آروم آروم تکونش میدادم گفتم: -بنظرت عموت اینا تا کی تو خونه میمونن!؟؟ شونه هاش آهسته بالا انداخت و گفت: -نمیدونم..... -نمیدونم یعنی خیلی طول میکشه...؟ -نمیدونم یعنی نمیدونم‌...!! ایمان بود دیگه....حوصله جواب طولانی نداشت... با ذوق گفتم: -میشه وقتی رفتن دیوارهاشو رنگ بزنیم...خردلی....من خیلی دوست دارم...میخوام خونه ام ترکیبی از رنگهای شاد باشه.... تازه کاناپه ای که سفارش دادم رنگش زرد...مبلهام هم ترکیبندی شادی داره..... ختدید و گفت: -لابد باید سردرخونه بنویسیم "به کلبه ی شادی یاسمن و ایمان خوش اومدین "..... منم از این حرفش خنده ام گرفت و بعد گفتم: -آخه من جاه های تاریک رو دوست ندارم...دلم میخواد وقتی کسی پا توی خونه ام میزاره همچین روحش شادو مفرح بشه.... قوطی پپسی رو کنار گذاشت و بعد سرشو خم کرد رو صورتم و گفت: -چشممم....خونه رو هم رنگ میزنم برات.... بعد موهامو با سرانگشتاش از روی پیشونیم‌کنار زد و گفت: -دیگه نخور خب....دل درد میگیری! امشب خیلی خوردیش! مطیع و حرف گوش کن گفتم: -چشممممم..... -تو وقتی چشم میگی فقط باهات یه کار کرد! تو همون حالت ودرحالی چشمم درد گرفته بود گفتم: -چیکار!؟ خندید و گفت: -آهااان....جواب این سوال عملیه.......الان بصورت عملی بهت نشون میدم!!! خم شد و لبهاشو گذاشت رو لبهام....حالت بدی برای بوسیدن بود اما ظاهرا برای مالیدن نه.... آخه دستهاشو گذاشتهبود رو سینه هامو بی ملایمت فشار میداد.... پاهام از حس شیرین پیچیده توی وجودم ناخواسته بهم چسبیدن.... ولی خیلی درست و حسابی نمیتونستم همراهیش کنم.... دلم میخواست لبشو بخورم اما خب....نشد.... گردن هردوتامون درد گرفت‌....سرشو بلند کرد....زد رو شونه ام و گفت: -بلندشو یاسی....بلندشو... سرمو از روی پاهاش برداشتم و چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم..... لبمو زیر دندون گرفتم تا خنده ام نگیره از خشتک باد کرده اش..... اخم مصنوعی کرد و گفت: -میخندی توله !؟؟ همش تقصیر توئه....من تورو میبینم اینجوری میشم.... بریم تو ماشین !؟؟؟ بلند شدمو گفتم: -بریم.....کسی نبینه !؟ -کسی اینجا نیست که ببینه..... نگاهی به دوروبرم انداختم و بعد که مطمئن شدم تقریبا جز خودمون کس دیگه ای رو اون بلندی نیست رفتم سوار ماشین نشستم.... بهم خیره شدیم.... اینبار دیگه مقدمه چینی نکرد....دستهاشو قاب صورتم کرد و شروع کرد خوردن لبهام.....همزمان خودشو کشید سمتم‌ .... پلکهامو روهم گذاشتمو دستهامو آروم آروم رو سینه هاش حرکت دادم..... دقیقا رو این قسمت بدنش حساس بود منم با اینکار بیشتر کرم می ریختم..... دستاشو از دور صورتم آراد کرد و با باز کردن دکمه های مانتوم سعی کرد با آزادی بیشتری بالاتنه ام رو تو ماشین لمس کنه...من اما همش نگران بودم مبادا کسی سر برسه ولی خب.... انگار ترس من تو اون لحظه اصلا اهمیتی واسه ایمان نداشت آخه قشنگ معلوم بود نمیتونه جلو خودش رو بگیره.... منو بیشتر کشید سمت خودش....نفس کم آورده بود اما حاضر نبود کوتاه بیاد.... میخواست ‌بیشتر پیش بره که چشمامو وا کردم،دستاشو گرفتمو گفتم: -ایمان....!؟ -جان !؟؟ -فکر کنم اینجا جای نامناسبی واسه اینکارا باشه..... با تاخیر به خودش اومد..... نفس عمیقی کشید...انگار با من تو لحظه موافق شد...اینکه اینجا جای اینکارا نیست...... دستی تو موهاش کشید و بعد گفت: -باشه بااشه....آره...اینجا جاش نیست...کوفت آدم میشه وقتی نتونی درست و حسابی‌‌..... بیخیال بمونه برای بعدا..... برگشت سرجاش و بعد گفت: -اوه هلو هارو هم‌بپوشون.... خندیدم.. و دکمه های مانتوم رو بوسیدم....

Report Page