414

414


#کوازار

#۴۱۴

فقط به سام نگاه کردم

منظورش چی بود؟

اهریمن منو شناخت ؟ 

آترین آهسته به سمت ما اومد و گفت

- سام ... در مورد چی حرف میزنی ؟ 

سام فقط نگاهم کرد 

ناخوداگاه تو سرم گفتم

- نگو که من یه ربطی به اهریمن دارم‌

لبخند محوی زد و تو سرم گفت 

- به اهریمن نه ... اما به نسل همسرش ... چرا ...

چند بار پلک زدم‌

انگار نه تنها درست نمیشنیدم ... که درست هم نمیدیدم‌... 

آترین نگران گفت

- سام ؟

سام نفسش رو خسته بیرون داد

به آترین نگاه کرد و گفت 

- وقت مرور خاطراته ...


داستان از زبان سام 

نگاهم بین چشم های منتظر بچه ها چرخید و رو ساتی ثابت شد

وقتی اهریمن به من گفت ساتی رو نشناختی 

من فکرم به سمت هر چیزی رفت 

جز ...

جز دختری که اهریمن صد ها سال پیش در موردش صحبت کرد 

ارنواز ...

آره... ساتی هم از همون نسل بود 

بدون توجه به حضور اطرافیانمون 

دستم رو گونه ساتی نشست

آروم گونه اش رو نوازش کردم

موهای مشکی 

چشم های مشکی نافذ 

و نگاهی که همیشه مصمم بود

حتی تو اوج نگرانی 

لب زدم

- چطور نفهمیدم تو از نسل خاندان هور هستی ... 

ساتی با نگرانی گفت

- خاندان هور ؟ این یعنی من چیز سیاهی دارم؟

لبخند زدم

با تکون سر گفتم نه و آترین گفت

- خاندان هور ؟ نگهبان های زمین؟ 

سر تکون دادم 

نگرانی چشم های ساتی کمتر شد و گفتم

صد ها سال پیش خاندان هور رو زمین کاری رو میکردن که تو میکنی ... 

ساتی سریع پرسید

- فرشته بودن؟

با تکون سر گفتم نه و دستم رو عقب کشیدم

ساتی سریع بازوم رو گرفت

انگار میترسید من حرفم رو ناتمام بذارم 

پشت کردم به ساتی 

کنار پنجره ایستادم . به بیرون نگاه کردم.

همه وقایع تو ذهنم مرور شد و گفتم 

- فرشته نبودن. اما قدرتی فرا تر از انسان ها داشتن . قدرتی که یه موهبت خدادادی بود برای کمک به وظیفه ای که داشتن.

مکث کردم و از انعکاس ساتی تو شیشه رو نگاه کردم .

هنوز باورش برام سخت بود 

اما واقعیت داشت 

ادامه دادم

- اون ها انسان ها با افکار شیطانی رو شناسایی میکردن و پاک میکردن . 

- پاک ؟ 

سر تکون دادم و مکث کردم

رابین گفت

- نه پاک مدل تو .‌‌.. 

ساتی سر تکون داد 

همه منتظر ادامه من بودن

نفس عمیقی کشیدم و گفتم

- ماجرا برمیگرده به زمانی که ...من و اهریمن ... دشمن نبودیم



پارت واقعی و موجود در کانال #راز_زمرد 

#۲۰۰

دامون با شیطنت گفت 

- اون زیر چیزی تنت نیست؟

با این حرف به تاپم اشاره کرد 

ناخداگاه سرمو انداختم پائین و خودمو چک کردم

دهنم باز موند

لعنتی 

دیشب لباس زیرم رو بیرون آورده بودم و فقط تاپ تنم بود

و از حرف دامون بدنم منقبض شده بودو همه چی خیلی بد پیدا بود 

سریع دست هامو جلو خودم گرفتمو لب زدم

- وای .

دامون خندید 

بلند شدم تا برم که دستمو گرفت و کشید 

افتادم تو بغلش

نشستم رو باش 

سریع دستشدور کمرم حلقه شد و گفت 

- هممم چه صبحانه ای 

از نفسش قلقلکم اومد

اما از حس تحریک شدنش دلم پیچید 

دامون یه دستش نشست رو سینه ام 

قلبم انگار فرو ریخت

هم حس خوب داشت این کارش 

هم استرس 

زود بلند شدمو قبل اینکه دامون منو دوباره بگیره دوئیدم طبقه بالا ....


داستان از زبان دامون‌: 

این دختر آفریده شده بود برای عذاب من 

نفسمو خسته بیرون دادم و دستی که چند لحظه پیش زمردو لمس کرد ناخداگاه نفس کشیدم

من تا شب بشه که میمیرم

تازه...

اگر شب همه چی طبق برنامه ام پیش بره ...

دیروز زانیار ازم خواست تو مراسم مشروب هم باشه

خانواده من مذهبی هستن اما جوونا همه مثل خودم اهل مشروبن 

برای همین به سپر پسر عموم سپردم امشب مشروبو رو به راه کنه

هرچند خودم قصد نداشتم بخورم

زمرد خیلی حساس بود.

نمیخواستم یه ذره هم آسیب ببینه و احساس نگرانی کنه

چایم رو خوردم و دوتا لقمه برای زمرد درست کردم 

هنوز بلند نشده بودم که مادر زمرد اومد 

با دیدن لقمه ها گفت

- تو که بدتر از من لوسش میکنی

خندیدم و خواستم بلند شدم که مادر زمرد گفت

- دامون جان... من یه ذره نگران امشبم




دسترسی به قسمت اول رمان #راز_زمرد 👇

https://t.me/falomah/69624

Report Page