412

412


به سینه های نارس و اندام دخترونه اش نگاه کردم

این دختر خیلی کوچولو بود برای یه کلاب BDSM . 

به سمتش رفتم و گفتم

- من از خشونت خوشم نمیاد ... اما دیر ارضا میشم... چیزی بلدی؟ 

با ترس فقط نگاهم کرد 

کلافه گفتم

- بلدی بخوری؟

چشم های درشتش گرد شد و لب های کوچولو و سرخش شکل یه او به خودش گرفت .‌ نفس عمیق کشیدم. باید باهاش چکار میکردم ؟ رو به روش ایستادم. دستم رو بین پای لختش کشیدم و واژن تازه و سفتش رو دست کشیدم.

دلم میخواست همین الان هولش بدم رو تخت. پاهای ظریفشو باز کنم و خودمو بی ملایمت واردش کنم تا خیسی و گرماش حالمو بهتر کنه.

تو گوشش گفتم 

- دختر که نیستی؟


رمان جدید #ساحل به اسم #کوچولو_دلربا رو اینجا بخونید. رمانی کاملا بدون سانسور و مناسب بالای ۲۲ سال

https://t.me/holo_tel/13750


#کوازار

#412

به سام نگاه کردم 

اونم نگاهم کرد و هم زمان هر دو پریدیدم 

تو اوج آسمون بالهامون رو احضار کردیم و به سمت عمارت پرواز کردیم

چشم های اون دختر بچه از جلو چشمم کنار نمیرفت 

صورتش و لبخندش تو ذهنم هک شده بود

اهریمن ...

اخوان ...

خیلی پست هستن که با بچه های معصوم این بازی کثیف رو میخوان ادامه بدن 

وقتی رفتم سمتش نمیدونستم باید چکار کنم 

اما وقتی به من لبخند زد همه چی تو وجودم بیدار شد 

گوی نقره ایم تو دستم ظاهر شد و تو مشتم تبدیل به اون گردنبند شد 

قدرت من حالا محافظ اون بچه است ... 

بخش شیطانی وجودش با لمس گردنبندم محو شد.

اما بخش زیادی از انرژی من استفاده شد 

حس ضعف نداشتم

اما این نبود قدرتم رو حس میکردم

از بالا عمارت رو دیدیم و سام گفت

- ساتی ... جلو فرید نمیخوام در مورد اون دختر و خانواده اش حرف بزنی 

نگاهش کردم و گفتم 

- مگه ذهنش رو چک نکردی ؟

رو زمین ایستادیم و سام گفت 

- ذهنش رو خوندم ... اما هیچ تظمینی رو تصمیمات آینده اش نیست ...

سر تکون دادم و به سمت ساختمون عمارت رفتیم 

فکر کردم با رسیدنمون آترین و بقیه بیان استقبالمون 

اما کسی نیومد ...

وارد سالن شدیم

سارا و فرید پشت سیستم ها بودن

خبری از آترین و دوقلو ها نبود 

با دیدن ما سر بلند کردن و سام گفت 

- آترین کجاست ؟

هر دو با سر به بالا اشاره کردن

فرید برگشت سر کارش 

اما سارا دقیق نگاهم کرد

چشمکی بهش زدم و با سام رفتم سمت پله ها 

سارا نیشش باز شد و گفت 

- بعد بیاید اینجا... من یه چیزایی پیدا کردم 

لب زدم حتما و از پله ها رفتیم بالا 

یه کلافگی تو وجود سام حس میکردم

برای همین برگشتم و نگاهش کردم

گره بین ابروهاش نشون میداد حسم درست بود 

آروم پرسیدم

- چیزی شده عصبی هستی ؟

با تکون سر گفت نه که صدای آترین اومد 

- حسش کردی سام ؟

با آترین و پسر ها تو سالن بالا نگاه کردم

مضطرب دور یه میز ایستاده بودن

یه سری وسایل روی میز بود

سام سریع گفت 

- لعنتی ... پس درست حس کردم؟

رابین گفت 

- آره ... از تو دستگاه مولدی که ساتی باز کرد پیدا کردیم 

سریع گفتم

- چی پیدا کردین؟

پا تند کردم 

به میز رسیدم و نگاه کردم

چندتا سنگریزه رو میز بود

سنگ ریزه های عادی ...

فقط سیاه ...

مثل سنگ های سوخته ...

دستم رو بردم سمتشون تا لمس کنم که خشک شدم

اونا گرما و حرارت داشتن 

شوکه به بچه ها نگاه کردم و لب زدم 

- داغن ؟

آترین سر تکون داد و گفت 

- آره ... چون از جهنم اومدن ...

-

Report Page