411

411

🍁🐾ᶜᵃʳᵉʷᵒʳᶰ🐾🍁

#پارت_۴۱۱ 💫🌸دختر حاج آقا 🌸💫 داشتم از حرکت فوق حرفه ای عمه تا مرز خندیدن با صدای بلند پیش میرفتم که حاج بابا با صدای عاجز ودرحالی که میدونست نمیتونه خیلی با عمه بد برخورد کنه و برنجونش تا اون بهونه واسه دلخوری و رفتن از اینجا پیدا کنه گفت: -فرخنده جان....من چه گناهی در حق شما کردم که با من اینکارو کردی!؟؟ بد با شما حرف زدم؟؟؟ نازکتر از گل تا حالا به شما گفتم؟؟؟بی احترامی به شما کردم !؟ عمه لب گزید و گفت: -اختیار داری خان داداش...شما همیشه بهترین رفتارو داشتین با من.... بابا با لحنی که جگرم براش کباب شد گفت: -پس چرا منو جلوی این مرتیکه اینطور شرمنده کردی....!؟؟ هر چه از دهنش دراومد به ما گفت و رفت.... من خودم اصلا به جهنم...به درک....ما حالا با این خانواده به نحوی فامیل و دوست هستیم....باسمن قراره عروسشون بشه....خوبه از همین حالا شروع کنن به بدگوییمون تو فامیلشون...؟؟؟ عمه فرخنده از اون حالت شرمندگی فاصله گرفت وشد همون عمه فرخنده ی زبون دراز و گفت: -چرا باید شما احساس شرمندگی کنی!؟؟ هاااان؟؟؟ اونان که باید احساس شرمندگی بکنن حاج آقا...واسه اینکه بد حرفهایی پشت سر ما زدن نمیدونین بدونین .... بعد یه پس گردنی محکمی به من زد و گفت: -خب بگو دیگه گردقلمبه....بگو اول اونا شروع کردن... مامان دست عمه رو گرفت و گفت: -عه فرخنده جون بچه رو چرا میزنی؟؟؟ عمه مامانو چپ چپ نگاه کرد و با اشاره به من گفت: -این بچه اس؟؟؟ مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت: -بچه هم نباشه با این پشا گردنی ای که تو زدی حتما الان دیگه الان عقلش اندازه عقل یه بچه شده !!! واسه اینکه جرو بحث تموم بشه دستمو از پشت کله ام برداشتم و گفتم: -عمه درست میگه حاج بابا...بخدا اول اونا بودن که شروع کردن پشت سرما بد گفتن.... بابا که دیگه میدونست من عمه نیستمو میتونه هرجور دلش میخواد باهام حرف بزنه گفت: -خب به درررررک....به جهنم که پشتت بد گفتن... -باباااااا -زهرمارو بابا.....تو قراره بری تو این فامیل...قراره باهاشون چشم تو چشم بشی اگه بخوای هی اینجوری واسه خودت دشمن تراشی بکنی اصلا بنظرم من بهم بزنیم بهتره....البته اگه آقا رحمان خودش نیاد و بهم نزنه.....که حق داره اگه اینکارو بکنه.....والله حق داره..... یارو صاف تو چشمای من نگاه کرد و به شما دوتا گفت لات چاله میدون....کاش به یاسمن میگفت پدرسگ اما نمیگفت لات چاله میدون.... صورت بابا عین لبو سرخ شده بود....هر لحظه عصبانیتش بیشترو بیشتر میشد... اونقدری که فکر میکردیم الان که دیگه منفجر بشه..... بعد هم با عصبانیت رفت سمت اتاقش....مامان سری به تاسف تکون داد و بعد گفت: -من برم واسش یه آب قند ببرم ...بدجوری ناراحت شده... مامان که رفت رو کردم سمت عمه و با لب و لوچه آویزون گفتم: -بدبخت شدم همه...نکنه نامزدیم بهم بخوره.... عین اینکه یه لطیفه خنده دار شنیده باشه خندید و گفت: -نترس....پریوش از ترس لو نرفتن عکسش هم که شده عمرا اگه زیپ دهنشو وا کنه.... امیدوار گفتم: -جدی میگی عمه !؟؟ واسه اینکه صدا خنده هاش بالا نره دستشو جلو دهنش گرفت و گفت: -آره بابا....شک نکن....مطمئن باش اینا صداشو درنمیارن...شک نکن.... -عوضش ازما متنفر میشن...پشت سرمون هم جلو اینو اون بد میگن.... لبخندی از سر خیال راحتی زد و گفت: -هیچ اتفاقی نمیفته نترس... یه نفس راحت کشیدم و رفتم سمت اتاقم.مقابل آینه نشستم و اول موهامو شونه زدم بعد داشتم میبافتمشون که صدای زنگ تو خونه پیچید....خودمو زدم به کر گوشی که مجبور نباشم برم در رو باز کنم...این حالت معمولا واسه مواقعی بود که یا یکی در میزد یا تلفن خونه زنگ میخورد... پایین بافت موهامو با کش های کوچیک رنگی بستم و بعد دستهمامو کرم مالیدم که در اتاق باز شد و عمه تو چهارچوب نمایان شد و بهترین خبر ممکن رو داد: -ایمان کارت داره...الانم دم در ... با ذوق گفتم: -جدااا ؟ -نیشتو ببند دختر....آره...دم در.... فورا بلند شدمو درحالی که واسه دیدنش دل تو دلم نبود با سر کردن شالم دویدم سمت در... دیدنش تو اون تیشرت سفید و مشکی شلوار جین آبی روحمو شاد کرد... ! با خوشحالی غیر قابل وصفی گفتم: -ایماااااان..... آهسته گفت: -جووووون..... خندیدم....نمیدونم چرا...شاید چون دیدنش زیادی خوشحالم میکرد..چشمکی زد و گفت: -بپوش بریم یه دوری بزنیم... -الان !؟ -نه پس فردا! از حاجی که نمیخواد اجازتو بگیرم؟؟ -نه نمیخواد..به مامان میگم... -پس من پایین منتظرتم.... چشمامو بارو بسته کردمو گفتم: -باشه... لحظه آخر گفت: -یاسی...سوتین نپوش... چپ چپ نگاش کردم که خندید و رفت....

Report Page